مروز به میمنت و مبارکی از خواب برخواستیم که دیدیم هنوز هوا تاریک است گفتیم اندکی دیگر بخوابیم بالشمان را جابجا کردیم که خنکایش خوابمان را بیعیب کند دیدیم آنطرف بالش پشمی است که نه تنها سرد نبود بلکه پشم و پیلش سبیل مبارکمان را به هم زد.
کاروانیان بار و بنه سفر بستند و با چند ده اسب و شتر راهی بیابان گشتند. به عوارضی شهر که رسیدند حکیمی سالخورده بر آنان وارد گشت و گفت: «بایستید که میخواهم شما را پندی دهم.»