حکیمی در آن کشتی بود. ملک را گفت: «من کارم این است. در کشتیها مینشینم و غلامان بیقرار را خاموش میکنم و پولش را میگیرم. شش ماه هم گارانتی دارم بسپاریدش به خودم.»
قاضیا! این نوجوان از باغ زندگانی برنخورده، اخلاق خداوندی چنان است که به بخشیدن بر او منت نهد....» که نوجوان میان کلامش پرید و گفت: «نخورده خودت باشی و آبا و اجدادت. ناسلامتی مرا از جکوزی ویلای پدرم به اینجا آوردهاید.»