آوردهاند در روزگاری که بازار خبربیاران داغ شده بود، عدهای بر آن شدند که اخبار را بنگارند؛ اینان در هر کوی و برزن با هر کهتر و مهتری جلوس و برخاست میکردند تا اخباری بس دندانگیر به چنگ آورده و به رشته تحریر درآورند؛
حکیمی در آن کشتی بود. ملک را گفت: «من کارم این است. در کشتیها مینشینم و غلامان بیقرار را خاموش میکنم و پولش را میگیرم. شش ماه هم گارانتی دارم بسپاریدش به خودم.»
قاضیا! این نوجوان از باغ زندگانی برنخورده، اخلاق خداوندی چنان است که به بخشیدن بر او منت نهد....» که نوجوان میان کلامش پرید و گفت: «نخورده خودت باشی و آبا و اجدادت. ناسلامتی مرا از جکوزی ویلای پدرم به اینجا آوردهاید.»