حاشیه نگاری شب طنز خوش مزه
آموزش دست زدن با مدارج علمی

راه راه:

ساعت حوالی پنج و بیست دقیقه عصر بود و من تازه به عمارت سعدی رسیده بودم. قرار بود شب طنز خوش‌مِزه (نه خوش‌مَزه، این یکی سوسولی است و اصفهانی‌طور نیست) در حیاط عمارت سعدی برگزار شود. اما شب طنزی که از ساعت ۶ بعدازظهر شروع می‌شد و تا ساعت هشت طول می‌کشید. شب طنزی که اسمش هم طنز بود چرا که به خاطر کرونا و محدودیت تردد خودرو در شب، روز برگزار می‌شد.

رسول را با نشانی دادن‌های محمدحسن توی خود عمارت پیدا کردم. یک جعبه کادوپیچ شده با برج ایفل دستش بود و همان اول کار از من پرسید: خُب شُدِس؟ گفتم چرا بد شود. بعدش انگار فقط منتظر تائید من بوده باشد دادش دستم و گفت فقط بپا سر و ته نشود. دو نفری با محمدحسن سر اینکه چه چیزی را با کادویی پوشانده‌اند خوب سر کارم گذاشتند و تهش هم فرتی لو دادند که جایزه ویژه مراسم برای شرکت کننده برتری که بهترین تیتر را برای خشکی زاینده رود بدهد چیست! اما من به زودی جایزه را لو نمی‌دهم.

دو نفر بودند که خیلی این طرف و آن طرف می‌دویدند و هر لحظه می‌ترسیدم در آن گرمای هوا که قرار بود با یک کولر آبی برای مهمانان قابل تحمل شود آب شوند و بروند توی سنگ فرش‌های کف حیاط عمارت سعدی. یکیشان رسول بود و آن یکی را وقتی فهمیدم کیست که محمدحسن روی سن گفت قرار است اول کار رئیس حوزه هنری به عنوان میزبان برای مردم حرف بزند. حتی برگه‌ای که آدرس پارکینگ حوزه هنری را نوشته بود خودش برد و چسباند دم در. خودم هم کمکش کردم تا صندلی‌هایی را به ته محل برگزاری اضافه کند تا مردم رویش بشینند.

توی سرک کشیدن‌هایم رفتن سراغ سیستم صوت. داشتند آهنگ‌هایی را دسته بندی می‌کردند که در طول مراسم باید در فواصل مختلف پخش می‌شد. تقریبا همه آهنگ‌هایی که روی سیستم ریخته بودند تائید نشده بود و حتما نباید پخش می‌شد. با یک جازراتی دوباره آهنگ‌های مجاز دارای قابلیت پخش را روی سیستم ریختند و کنداکتورش را هم روی یک نوار کاغذی دو در هفت نوشتند و دادند دست مسئول پخش. در همان حین بود که علیرضا یک سری سبزی را پشت سیستم صوتی به من نشان داد و گفت این‌ها خرفه است و خوردنی. محمدحسن گفت برای صدا هم خیلی خوب است. دست گذاشتم روی شانه‌اش و گفتم خب بخور که صدایت باز شود ولی ای کاش علیرضا نامردی نمی‌کرد و نمی‌گفت که این سبزی را بیشتر گوسفند‌ها می‌خورند.

در همین حین رسول متنش را گم کرده بود و در به در دنبالش می‌گشت. به او گفتم وقتی رفته آن را با خودش برده. فقیهی می‌پرسید چند دقیقه تا ساعت شش مانده و نکند شاعرها نیایند و اسکولمان کرده باشند که من گفتم چه اسکولی؟ من از فلاورجان آمده‌ام. محمدحسن هم خرفه را جبران کرد و گفت: خب اسکول اعظم را هم الان می‌شود شناخت. تهش هم رسول پیدا شدن متنش را با نوای: جُستمش! به اطلاع همه رساند و همه را از نگرانی درآورد.

می‌شود گفت ساعت هجده و پانزده دقیقه مشکل صوت (در نوبت قبل از مراسم) حل شده بود و قاری قرآن روی سن رفت. مشکل صوت (در نوبت بعد از مراسم به رسم همه مراسمات جمهوری اسلامی) خودش را نشان داد ولی زودی دوباره برطرف شد. در همین حین من و کسی که رئیس بود مسئولیت هدایت صندلی‌های عقب را به جلو برای باز شدن فضا داشتیم. سرود ملی که پخش شد حتما فقیهی مطمئن شده بود که اسکول نشده و حتما برنامه اجرا می‌شود. بعد از سرود ملی رسول که کنار من ایستاده بود سوتی محمدحسن را برای من فاش کرد و گفت قرار نبوده انقدر زود بیاید توی صحنه. اینجا را خراب کرده است.

محمدحسن توی اجرا سوتی کم نداشت. طبیعی بود چون به حرف من گوش نداد و خرفه نخورد. از مردم خواست آموزش دست زدن با ریتم آهنگ را ببیند و از مدارج علمی خودشان استفاده کنند. وقتی هم رئیس بالا رفت تا صحبت کند میکروفونی که دست محمدحسن بود به او کار نداد و به قول خود رئیس ثابت کرد جز به مجری به کس دیگری وفا نمی‌کند. محمدحسن از بالارفتن آمار ازدواج به خاطر قابل تحمل شدن چهره‌ها با استفاده از ماسک گفت و سوال مسابقه را اعلام کرد. بعدش هم عمه من را صدا کرد تا بروم و برایش میکروفون را بیاورم. خوب دقت کردم و بعدش سعی کردم خوب تعجب کنم چون عمه پیر همان علیرضای خودمان بود. روی سن که رفت از میان پیغمبران حاضر در جمع حضار، جرجیس را برای شوخی کردن انتخاب کرد و گیر داد به رئیس قبلی حوزه هنری تا رویش کراش بزند. حالت روحی رسول آن وقت مثل این بچه‌هایی بود که یک گوشه می‌نشینند و به خاطر گندی که یکی دیگر از رفیق‌هایشان زده گریه می‌کنند. رییس جدید وقتی حال رسول را دید سراغش آمد و چیزی را به او گفت که هر دو با هم خندیدند که متوجه نشدم.

توی یکی از فواصل برنامه قرار شد بروم و برای گذاشتن صندلی روی سن هماهنگی کنم. توی راه یکی از شربت‌هایی که به وفور داشت بین جمعیت پخش می‌شد را برداشتم ولی وقتی داشتم از پله‌های آهنی بالا می‌رفتن دبه مایع شربت را کنار یک آب‌پاش دیدم و از خوردن شربت در آن لحظه منصرف شدم. بماند که به خاطر گرمی هوا آمار لیوان شربت‌هایی که تا آخر خوردم هم‌اکنون از دستم در رفته است.

شاعری برایمان هجویه‌ای برای آمریکا در مراسم با موضوع ازدواج خواند و استندآپ کمدین جوان هم از ازدواج قهوه‌ای به جای سفید گفت. ته مراسم هم که شب طنز واقعنکی داشت شب طنز می‌شد از جایزه ویژه مسابقه که به تیتر خشکنده رود تعلق گرفت رونمایی کردند و به قول اصفهانی‌ها «یُخته» آب‌گل را در یک پاکت فریز به دست برنده دادند تا بتواند در خانه‌اش ته‌مانده آب زاینده رود را داشته باشد. همه این‌ها وقتی اتفاق افتاد که حضار با ندای باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود از برنده خواستند جایزه‌اش را باز کند و برنده سعی داشت کارت هدیه‌ای که از زیر پاکت فریز آب گل پیدا کرده بود را مخفی کند.

شاید فکر می‌کردم وقتی تشکر‌ها از کریم جهانبخش سفید کمر و ریاست حوزه هنری و دفتر طنز حوزه هنری و باشگاه طنز انقلاب اسلامی به پایان رسید مراسم تمام می‌شود ولی وقتی که کنار عوامل برگزار کننده ایستاده بودم تا عکس یادگاری بگیرم فهمیدم این تازه آغاز ماجراست. آغاز یک ماجرای «خوش‌مِزه» در اصفهان که قرار است هر چند وقت یکبار مردم را دو ساعت بخنداند.

ثبت ديدگاه




عنوان