حاشیه نگاری نطنز بیست و هفتم
خسته نباشید
۱۰:۲۱ ب٫ظ ۲۰-۰۳-۱۴۰۲
نمیدانم خستگی چند روز مریضداری بود یا من هم از همسر و بچههایم این بیماری را گرفته بودم که روز نطنز به خاطر احساس بیحالی و تب برای رفتن به محفل و خصوصاً اجرای شعر دچار تردید شدم.
این تردید البته خیلی ساده رفع شد؛ وقتی پیام آقای شفیعی را دیدم که دنبال چند نفر برای پر کردن پستهای خالی نطنز بودند. عکاسی که از من بر میآمد.
ساعت چهار به زحمت بلند شدم و راه افتادم به سمت حوزه هنری، بیرون سالن گشتم دنبال چهرههای آشنا. چشمم که به خانم سلامت و خانم آراستهنیا افتاد جانم به مقدار قابل ملاحظهای پر شد.
همان جا کار عکاسی را شروع کردم و از ایستگاه کاریکاتور که بیرون سالن برپا شده بود چند عکس گرفتم.
فکر کردم اینجا چیزی فراتر از کاریکاتور خلق میشود، در واقع یک جهانبینیست که دارد با قلم طنز، جان میگیرد بر کاغذ.
جلوی ورودی سالن خانم مطهری و خانم محمودی را دیدم. دیگر تقریباً بیحالی از یادم رفته بود.
بلافاصله دختر کوچک خانم آراستهنیا شد مسئول پخش برگههای سوال از مخاطبین و همان جا جلوی در ماند.
سالن در کمتر از ده دقیقه پر شده و وقتی سرود ملی خوانده شد تقریباً همه صندلیها پر بود.
البته همیشه (احتمالا به علت رعایت حدود شرعی) تعدادی صندلی بین جمعیت خالی میماند که نه خانمی میتواند روی آن بنشیند و نه آقایی. خیلی نگذشته بود که بالکن بالا هم پر شد.
وقتی آقای شفیعی گفتند نفر دوم اجرا میکنم شک کردم که خوابم یا بیدار. در برنامههای قبلی همیشه وقتی اسمم را صدا میزدند، غافلگیر میشدم. این نظم برای نطنزی که بعد از چند بار کنسل شدن برگزار شده، زیاد بود.
این بار که به عنوان عکاس کمی جلوتر از دفعات پیش رفته بودم و حواسم بیش از برنامه، به حواشی آن بود، از گذشته بیشتر متوجه تلاش عوامل شدم.
آقای شفیعی و آقای عظامی و بعضی دیگر از دوستان را میدیدم که مدام در حال رفت و آمد بین اتاقک پشت صحنه و نقطهای نامعلوم در انتهای سالن بودند.
حتما از روزهای قبل این تلاشها شروع شده بود. آخر شب گردی از این خستگی و البته برقی از خوشحالی به خاطر اجرای آبرومندانه برنامه در چهره تکتک عوامل دیده میشد.
با خودم فکر کردم بالاخره آقای شفیعی کِی آنقدری خسته میشود که دو سه روز به کل باشگاه استراحت بدهد؛ ولی وقتی از صفحه گوشی لبخند رضایت را در چهره مردم حاضر در سالن دیدم دیگر دنبال جواب نگشتم. انگار مردم خسته بالاخره جایی پیدا کرده بودند که درد دلشان را بدون سانسور و با زبان رسای طنز بیان کنند و یقین داشته باشند که با وجود این انتقاد همچنان در دایره انقلاب باقی میمانند. جایی که میشد در آن به مشکلی مثل مسکن که این روزها در چشم همه لاینحل مینماید، مثل یک اتفاق طبیعی و بامزه خندید و دقایقی غصه اجارهخانه را فراموش کرد و تازه مجری تهش هم بگوید مرگ بر آمریکا.
داشتم فکر میکردم کاش آقای شهبازی را میشد برای همیشه همینطور شاد و سرحال تافت زد.
بعد دیدم نه آنقدر هم خوب نیست. چون آن وقت یک پسر بچه هم مدام میتوانست از پایین به ایشان فرمان دهد که کجا بایستد تا در دیدرس پسرک باشد.
تا پایان برنامه همچنان از خندهها و تشویقها و اجراها عکاسی میکردم؛ اما حتی دیگر یادم نبود که چرا گاهی با تکیه بر ستون عکس می گیرم.
ثبت ديدگاه