حکایت چوب خواستن بازرگان
دختروار

بازرگانی در حال احتضار بود‌. دستور داد پسرانش را بر بالین او حاضر نمایند و به آنها گفت: «بروید چند شاخه چوب بیاورید.»
پسرها گفتند: «پدر در این شهر پر از آجر و تیرچه بلوک که همه‌ی درخت‌ها را بریده‌اند و به جایش برج کاشته‌اند چوب از کجا بیاوریم؟»
بازرگان گفت: «اگر نیک بنگرید چوب هم می‌بینید، شما الدنگ‌ها هیچوقت بستنی چوبی کوفت نکرده‌اید لااقل چوب بستنی‌هایتان را بیاورید.»
پسران گریستند و گفتند: «پدرجان چوب بستنی‌ها را هم انداختیم در کیسه‌ی بازیافت و به جایش کیسه زباله گرفتیم.»
بازرگان گفت: «مادرتان در کشوی آشپزخانه چوب کباب حسینی داشت بروید بیاورید‌.»
آنها گفتند: «مادر دیر زمانی است به‌ خاطر گرانی گوشت، کباب حسینی نمی‌پزد و چوبش را هم دیگر نمی‌خرد.»
بازرگان فریاد کشید و گفت: «سیخ کباب که داریم. یادتان هست که می‌بردیم پیک‌نیک جوج می‌زدیم، آن‌ها را بیاورید.»
گفتند: «پدر آن سیخ‌‌ها که فلزی است، ما که پیل‌تن نیستیم، پول ورزشگاه بدنسازی هم که به ما ندادی برویم بدنی قوی کنیم، پس توانایی نداشته و شکستن آن را نتوانیم.»
بازرگان گفت: «سیخ توی سرتان بخورد، شکستن چه باشد؟ می‌خواستم پشتم را بخارانم، حالا که این‌چنین سرباز زدید و شما را مردی و مردانگی نیست من نیز سهم‌الارث شما را دختروار تقسیم کرده و بقیه‌ی دارایی‌ام را می‌دهم به هوش مصنوعی تا برایم بفرستد آن دنیا. بروید گم شوید.»

ثبت ديدگاه