جهنم غیرانتفاعی مسئولین – قسمت اول
سلام، به جهنم غیرانتفاعی دیکتاتورها خوش آمدید.

آخرین چیزی که توی ذهنم بود، صدای ترمز ماشین و پرواز کردنم با موتور سیکلتم بود. توی هوا، به این فکر می‌کردم و خوشحال بودم که اگر هری پاتر جاروی پرنده داشت، من الآن یک هوندای پرنده دارم ولی این خوشحالی زیاد طول نکشید. محکم به زمین خوردم و همه چیز سیاه شد.
توی همان سیاهی‌ها، انتظار داشتم وقتی چشمانم را باز می‌کنم، سقفی سفید بالای سرم باشد. یک پرستار بالای سرم بیاید، آمپولی با یک مایع و محلول رنگی در سرم تزریق کند و بگوید: «به هوش اومدی؟ نگران نباش، الان می‌گم خانوادت بیان سراغت.» سپس در ذهنم به مراسم عروسی‌ام با آن خانم پرستار فکر کنم و تا زمانی که خانواده‌ام برسند، فرصت داشته باشم به نام فرزندانمان فکر کنم. به‌هرحال، در فیلم‌ها که این‌گونه است. فیلم‌ها و سریال‌های ما هم که عین واقعیت‌اند؛ مثل سریال «ستایش» که توانست ثابت کند اگر صبر داشته باشی، از غوره که هیچ، می‌توانی از فردی به نام حشمت فردوس ـ که در نچسب بودن با سرویس هفت‌تکه آگرین رقابت می‌کند ـ هم حلوا بسازی.
بدترین حالتی هم که تصور می‌کردم این بود که وقتی چشم باز کنم بگویم: «کدوم نادونی درجه‌ی کولر رو توی این بی‌برقی این‌قدر زیاد کرده؟» و زمانی که بخواهم بلند شوم، سرم محکم به سقف کوتاه سردخانه بخورد. امّا هیچ‌کدام نبود. من تنها بودم.
یک سالن سفید و خالی؛ بدون هیچ صندلی، بدون هیچ تخت، و حتی بدون یک پارچ آب که بتوانم یک‌باره سر بکشم تا تشنگی‌ام برطرف شود. با لباسی سراسر سفید، بر کف آن سالن دراز کشیده بودم و شبیه خواب‌هایی شده بودم که درباره‌ی پدربزرگم می‌دیدند؛ خواب‌هایی که در آن‌ها همیشه به خواب زنِ همسایه‌ی روبه‌رویی می‌آمد و تأکید داشت که «جایش خوب است». صدای «تلق‌تلق» کفش کسی با زمین برخورد می‌کرد. بلند شدم و خیره ماندم. با کت خاکستری، صورتی لاغر و استخوانی، و ته‌ریش به من نزدیک شد. مؤدبانه به من گفت: «سلام آقای محترم. تبریک می‌گم. شما به بخش ویژه منتقل شدید.» با تعجب پرسیدم: « من اقا هستم، ولی محترم رو نمی‌دونم. اگه اشتباه نگرفتید، می‌تونم بپرسم که کدوم بخش؟» گفت: «اینجا جهنم مخصوص مقامات عالی‌رتبه‌ست. شما به این جهنم منتقل شدید تا سزای کارهاتون رو ببینید.»
گفتم: «ولی من که جزو مقامات نبودم. شاید این که صبح‌ها با دوچرخه می‌رفتم سرکار، باعث شده که منو با رییس جمهور یه کشور اشتباه گرفته باشید. ولی صبح با دوچرخه رفتن من ربطی به مقام بودن من نداشت، بنزین سه نرخی واسه من نمی‌صرفید. در کل من یه آدم ساده‌ام!». لبخندی زد و گفت: « نه. شما توی بچگی گناه‌های زیادی رو مرتکب شدید که فقط با چند امتیاز جزئی، توی جدول رده بندی پایین‌تر از شمر و یزید قرار گرفتید. اما به خاطر این که در ویدئوچک درگاه الهی، ثابت شده که عمدی در اون کارها نبوده و تموم اون کارها، ریشه در حماقت شما داشته و همینطور بابت این که در طول عمرتون هم کرونا، هم جنگ و هم دوران حسن روحانی رو دیدید، تصمیم گرفته شد که با توجه به رنج‌های عمیق شما، بهتون تخفیف بدن دوران اغمای شما، اینجا بگذره. البته مهم‌ترین عذاب شما اینه که با این وضع، نمی‌تونید مهمون زندگی پس از زندگی بشید ولی خب.» سپس کاغذی از توی جیبش درآورد و از روی آن خواند:
شما متهمید به: بستن نخ به سنجاقک‌ها و استفاده از آن‌ها به‌عنوان بادکنک، ریختن آب در لانه‌ی مورچه‌ها به‌منظور بازسازی سکانس «آمدن سیل خون» در سریال مختار برای مورچه‌ها، ریختن شن در ماشین معلم برای جبران کردن نمره سه در درس فیزیک، کندن سرِ مگس‌ها در تابستان به‌منظور تنبیه آن‌ها برای کوفت کردن خواب عصرگاهیتان …
میان خواندنش پریدم و گفتم: «بیا برو دلقک من خودم توی سبزه‌میدون روزی صدبار ایستگاه ملت رو می‌گیرم، برو ما رو سیاه نکن.» که در همان لحظه یک تلویزیون بزرگ از جیبش درآورد و گفت: «ما اینجا با سیستم عدالت زمینی کار نمی‌کنیم. به من گفتن که شما رو برای تکمیل روند عذابتون به جهنم غیرانتفاعی مسئولین منتقل کنیم. از بالا گفتن که اگه شما قبول نکردید که توی این جهنم دوره عذابتون رو بگذرونید، من شما رو اینجا تبدیل به یه یهودی کنم و مجبورتون کنم که هر روز تصاویر اصابت موشکای ایرانی به سرزمینای اشغالی رو ببینید.» گفتم: «هرگز! من نهایتاً یه نخ به سنجاقک بستم و دو تا لگد به گربه زدم، اصلا مستحق چنین عذابی نیستم!» ادامه داد: «همچنان منو بازه و گفتن اگه قبول نکنید، شما رو مجبورتون کنم قراردادی رو امضا کنید که توش فرق تعلیق و لغو رو نمی‌دونید و مکانیسم ماشه توش گنجونده شده.» پرسیدم: « اسم شریفتون؟»‌ گفت: «من، فرشته‌ی غرب‌گرای خداوند، فرانچسکوئیل هستم.»
من در زندگی‌ام همیشه فردی تنبل بوده‌ام. وقتی می‌گویم تنبل، منظورم واقعاً تنبل است؛ از آن دسته آدم‌هایی که آب نمی‌خورند مبادا نیاز به دستشویی پیدا کنند و مجبور شوند از روی تخت بلند شوند. از آن‌هایی که تیشرت می‌پوشند چون حوصله‌ی بستن دکمه‌های پیراهن را ندارند. تصمیم گرفتم اینجا هم راحت‌ترین نوع عذاب را انتخاب کنم، اما پیش از آن باید نکته‌ای را بیان می‌کردم:
– ببینید، من تو زندگیم تنها مسئولیت بزرگی که داشتم نماینده کلاس بودم. من رو نهایتاً بفرستید جایی که مامورای آب‌خوری رو عذاب می‌کنید. اینقدر دوست دارم ببینم هی التماس می‌کنن که تشنه‌شونه، ولی یه فرشته اون بالا وایستاده و می‌گه نمیشه، برو سرکلاست، زنگ خورد، یا بهشون بگه چون لیوان نداری نمی‌ذارم بری داخل!
+ گفتم که. اینجا با عدالت شما زمینی‌ها برخورد نمیشه. اینجا کار حساب و کتاب داره. پرونده شما هم از بالا اومده. پس لطفا اگه آماده‌اید، بریم سراغ بازدید اولتون. دستور دادن که هر روز شما بشینید و عذاب دیکتاتورهای تاریخ رو ببینید. تاکید داشتن که تموم عذاب‌ها رو به صورت یه گزارش مکتوب دربیارید که عذاب‌ها ملکه ذهنتون بشه. هرگونه کم و کاستی از سمت شما توی نوشتن گزارش، مساوی با دیدن سه قسمت از سریال ستایش و شنیدن آهنگ تیتراژ فصل سومشه. بریم؟
راستش من برای عذاب‌هایم به همه‌ چیز فکر می‌کردم جز این نوع عذاب. همیشه تصورم این بود که خدا مرا در یک آپارتمان محبوس می‌کند و کودکِ همسایه‌مان ـ که تبدیل به اسب شده ـ روی سرم یورتمه می‌رود؛ اما هرگز گمان نمی‌کردم مشاهده و گزارش‌نویسی از عذاب دیکتاتورهای تاریخ تبدیل به عذاب من شود. ناچار پذیرفتم. ناگهان، درِی در سالن ظاهر شد که روی آن نوشته بود: «دم و دستگاه عدالت الهی – زندان غیرانتفاعی مسئولین – با مجوز رسمی از آکادمی نکیر و منکر.» دستگیره‌ی در را گرفتم و آن را باز کردم. چیزی که می‌دیدم باورکردنی نبود. من به جهنم غیرانتفاعی دیکتاتورهای تاریخ وارد شده بودم و رخ توی رخ، داشتم توی چشم یکی از دیکتاتورهای تاریخ نگاه می‌کردم که قرار بود تا چند دقیقه دیگر، روند عذاب او را مکتوب کنم….
ادامه دارد…

ثبت ديدگاه




عنوان