داستان جزیره گنج(ورژن وطنی)- قسمت اول
قصه های جزیره| بخاطر یک مشت دلار۱
۵:۰۵ ب٫ظ ۱۴-۰۴-۱۴۰۰
مادرم تماس گرفت و گفت حال پدرت خوب نیست، بیا این دم آخری چند تا نصیحتت کند بلکه آدم شوی. تا عمرش به دنیا بود که آدم نشدی. گفتم مادرجان یک دور از جونی چیزی. گفت سرراه برای حلوا آرد و زعفران بگیر.
به محض رسیدن، پدرم گفت: زود بیا بشین این عزرائیل همینجوری یه لنگه پا وایساده. هرچی میگم تا کارم تموم شه برو چند نفر دیگه رو تور کن دسته جمعی بریم، گوش نمیکنه.
-خب باباپس سریع اون چوبا رو بده بشکونم.
-اسکول تو که خواهر برادر نداری تک فرزند بدبخت. کلی نشستم فکر کردم یه وصیت آپدیت واسهت پیدا کنم.
-ملک و املاک و زمینم که نداری پدر جان. تنها چیزی که میتونی بگی اینه که آدم شم. اونم مامان هزار بارگفته!
-نه بابا.
نگاهی به عزرائیل که نمیدانم کجا ایستاده بود انداخت و گفت: خدایی ببین کاراشو. تو ام قهر نکن دیگه، الان میام
-ببین پسرم ما نسل اندر نسل یه نقشه از یه جزیره داریم…
-که توش گنجه؟
– اره گنج آزادی. ببین یه چیز هلوییه ها!
داشتم به این فکر میکردم که کسی مثل پدرم چطور از همچین چیزی گذشته که ادامه داد: مامانت رو که میشناسی؟ گیر داد باید منم ببری، تو ام که مدرسه داشتی و کسی ام نگهت نمیداشت، این شد که کلا کنسل شد جاش رفتیم همین شابدوالعظیم فلافل زدیم. خب خلاصه که خیلی جای توپیه. ببین اونجا دلار هزار تومنه، کل خیابوناش رو بگردی، یه دیوار پیدا نمیکنی الا وال استریت. آزادی، رفاه، رونق اقتصادی…اوووف اصلا یه چیزیه. حتما برو ها
-خب پدر جان معطل چیای؟ نقشه رو بده دیگه
-بیا بگیر ناخلف نخورده بدبخت. حتما بریا. پشت گوش ننداریا.
در حالیکه داشت آخرین نفسهایش را میکشید گفت: تَکرار میکنم حتما برو!
سریع نقشه را از دست پدرم قاپیدم و عزرائیل که ظاهرا معطل شده بود سریع دست بکار شد. خیلی زود راهی شدم تا قبل از اینکه روح پدرم آزرده شده و به خوابم بیاید، وصیتش را عملی کنم وگرنه آزادی و رفاه و این قبیل بدیهیات که همه جا ریخته.
از شانسم مسیر تایتانیک به این جزیره نمیخورد و هواپیمای شخصیای هم که از پدرم به ارث نرسیده بود، هیچی. لذا با یک قایق موتوری خودم را به جزیره رساندم. شوفر قایق موتوری هم پس از تخلیه کامل جیبهایم که الهی کوفتش شده و خرج دوا درمانش شود، برگشت.
مطابق انتظارم هیچ دیواری در خیابانها نبود، البته این که کلا خیابان نداشت هم حتما مؤثر بوده. درختها هم از میوههایی مثل موز و نارگیل پر نبود. کلا چیز خاصی نبود.
یک به دو نرسیده گروهی به سمتم حملهور شدند و داد زدند: خارجی…خارجی اومده تو جزیره. اولین بار بود کسی سر عکس انداختن با من دعوا میکرد. معمولا من دعوا میکردم تا عکس را جوری بگیرند که من هم باشم. پس از اتمام فرایند عکاسی گفتم: خب یکیتون عکسا رو بلوتوث کنه برام. اسمم اف ام ۱۹۹۱٫
با تعجب یکدیگر را نگاه کردند، یکی که کارد میزدی خونش درنمیآمد گفت: تو داخلیای؟ یعنی میگم همین ایرانی اینایی؟!
-آره آره
-مسسسخره، دیلیت آل. الکی ببین شات گوشیم رو حروم کی کردما.
ثبت ديدگاه