خرده‌روایات شاخ‌المسافرین از سفر به افغانستان(قسمت پنجم)
همیشه یک چیز عاشقانه‌ای مطرح است

راه راه: گلچین شاد آسیا

ترانه‌ها دارند نوبتی پخش می‌شوند: اولی با صدای زن و‌ مرد هندی، بعدی اجرای پشتون‌زبان‌ها با کیفیت یک مهمانی قدیمی، بعد از آن یک ایرانی دهه هفتاد، بعد یک رپ اعتراضی دری… . قشنگ معلوم است این آقا تراب -راننده‌ی کرولای گوجه‌ای هتل بامیان که آمده ما را مهمان ببرد- به سی‌دی‌فروش زیرپله‌ای محله‌شان گفته: «یک گلچینِ شادِ مجلسیِ آسیایی برایم بزن» و طرف هم زده.
بامیان دو مسیر دارد: یکی از «میدان وردک» که امن‌تر است، و دیگری از «پروان» که امن‌ترتر! مسیر دوم دورتر است. اما اسودی‌ها و مدیر هتل پیشنهاد دادند که جنبش اضافی سروگوش‌مان مدیریت کنیم و از مسیر مطمئن‌تر برویم. بعدها؛ چندماه بعد از سفرمان، خبرهای خونینی از همین مسیر زیبای امن‌ترتر هم شنیدیم. «عدم قطعیت» شوخی سرش نمی‌شود. بامیان مرکز هزاره‌جات و محصور در کوه‌های مرکزی است. داخل شهر کاملا امن است. اما جاده‌ها -مثل بقیه ولایات- با خداست. می‌گویم جاده، ولی شما همین‌طور ساده از کنارش نگذرید‌. زیباترین کوه‌ها و باغ‌ها و رودهایی که به عمرتان دیده‌اید تصور کنید. کردید؟ حالا صدسال بزنید عقب؛ که نه دست بشر به جاییش خورده، نه دخالت ماشین و کود و تراریخته، مصنوعی و فیلمی‌اش کرده. جاده بامیان این‌شکلی است. به خاطر همین، نصفم از شیشه‌ی ماشین بیرون است. به پروانی‌ها و غربندی‌ها دست تکان می‌دهم. از دور سلام می‌کنم. هوای سالمش در ریه‌ها و امعا و احشایم ذخیره می‌شود. و عجیب که سالم و راحتم و سینوزیت مزمن و غلبه‌ی سودا و متعلقات‌شان بن‌کن شده‌اند. توی همین جاده‌ی سرد و یخ‌زده و برف‌گیر.

آقا تراب خودجوش دلداری می‌دهد (کی گفت ما دلداری‌ْلازمیم؟!): «تلاشی (بازرسی محلی)ها طبیعی است. و اصلا بخاطر همین تلاشی‌های زیاد مسیر است که شهر همیشه امن و امان است». مأمورها صدی‌نود از ایران و تهران یک خاطره‌ای دارند که شرمنده‌مان کنند: «تهران را دیده‌ام. افغانی‌ها را مسخره می‌کنند»، «یک‌بار مدارک همراهم نبود، یک مأمور پلیس‌تان بد کتکم زد»… . همین‌جور درّ و گوهر است که از ته ذهن‌شان بیرون می‌کشند و سرافکنده می‌شویم. نگارنده هم که عادت دارد این‌جور موقع‌ها می‌رود توی تیم مقابل و جوری سرتاپای ناکارامدی‌ها و کم و کاست قانونی و اخلاقی جامعه‌ی خودخواه و غرب‌زده ایران را به چالش می‌کشد که خود افغانستانی‌ها به خویشتنداری دعوتش می‌کنند که «حالا خواهر من، این‌جورها هم نیست. رضایت بده». تمام‌قد به ماست‌مالی برمی‌خیزند و «بخَیر است. همه جا آدم خوب و بد دارد.» خدا چه دلی به این‌ها داده؛ به تلافی که نمی‌زنند شتک‌مان کنند کف جاده، هیچ! با آرزوی سفر بی‌خطر، راهی‌مان هم می‌کنند.

باقیمانده‌های «شهر ضحاک»، قبل از ورودی بامیان و پشت زمین‌های کشاورزی مردم است. ورودی یا حفاظ خاصی ندارد. اما ارتفاع زیادش مانع کنجکاوی بیشترمان -و بیشتر من- می‌شود. بچه‌ها تا پای کوه رفته‌اند. نشسته‌ام کنار رود و با کشاورزی که دارد الاغش را بار می‌زند، حرف می‌زنم. که عجب شهری دارید. که چقدر شما خوشید و زندگی را بُرده‌اید. که اینجا معمولا چی بیشتر می‌کارید؟ تقریبا آدم حساب نمی‌کند. ادامه می‌دهم… . که عجب شهری دارید. که چقدر شما خوشید و… .

 
 
 
 
حل‌ و‌ فصل «ملّای ایران»

طبق معمول؛ سربالاییِ به سمت بوداها را هم با دهان باز و چشم‌های گرد، از هم‌سفر‌ها جامانده‌ام. نمی‌فهمم از کجا ۱۰-۱۲پسر هفت هشت ده‌ساله پیدا شده و دوره‌ام می‌کنند. هن‌هن‌کنان باهم حرف می‌زنیم. کمی مسابقه‌ی دو می‌دهیم، بلکه بهانه‌ای شود تا به دوستانم برسم. عکس می‌اندازیم. گاهی غریب گیرم می‌آورند و دست هم می‌اندازندم. می‌خندیم. یهو یکی‌شان درمی‌آید که: «ملّای ایران کیست؟» جا می‌خورم. یعنی چی که ملّای ایران؟ یعنی باسوادترین؟ یعنی آخوند‌ترین؟ یعنی رئیس‌ترین؟ این‌ها اسم قم به گوش‌شان خورده اصلا؟ ماست‌مالانه؛ جوری که نفهمد نفهیده‌ام، می‌گویم: «خب ما تا دل‌تان بخواهد توی ایران ملّا داریم.» باز سوال جواب می‌کنیم. راهنمایی‌ام هم می‌کنند. توی گوشی‌ام می‌گردم و عکسی از رهبر را نشان‌شان می‌دهم.


-می‌شناسیدش؟
-نه!
عکس امام را نشان می‌دهم.
-این یکی؟
-نه!
یکی‌شان می‌گوید قبلا امام را توی تلویزیون دیده است. اما حدس می‌زنم با شهیدمزاری یا دیگری اشتباه گرفته باشد و به صرف شباهت‌ها، یک چیزی گفت برای خودش. احساس غربت عجیبی بر همه‌جایم مستولی می‌شود. اگر یک آدم تریبون‌دار بودم، اگر اصلا امکان کشیدن میکروفن کسی برایم فراهم بود که چهارتا آدم صدایم را بشنوند، آن لحظه و آن‌جا، جایش بود بگویم «دیدید آقایان اجماع جهانی علیه نفوذ انقلاب اسلامی؟! راحت شدید؟ بچه‌ی محصل هم‌زبان ما در همین کشور بغلی، تازه دارد از «ملّای ایران» می‌پرسد. و در جهان ماهواره‌ها و اینترنت ۳G شهرش، احدی از «حکومت ملّاها» را نمی‌شناسد. دیدید لگدهای توی هوایتان اضافه‌کاری است؟» -پایان تریبون نگارنده در سطح جهانی-


اتفاقا در گشت دم غروب‌مان در شهر، با صحنه‌ای نه چندان نادر هم مواجه می‌شویم؛ تابلوی «دفتر مرجع عالیقدر عالم تشیع آقای سیدصادق شیرازی». در تردیدِ قبلی‌ام مبنی بر اینکه پسرک عکس امام را با شهیدمزاری اشتباه گرفته باشد، تردید می‌کنم. با یکی از هم‌سفرها که آشنایی خفیفی با مسائل مربوطه دارد، داریم خودخوری می‌کنیم که می‌بینیم آیت‌الله نوری همدانی هم اینجا دفتر دارند. می‌گوییم «خب الحمدلله همه‌اش حل شد» همه‌اش! چشمم به بازارچه‌ی کوچک محلی که می‌افتد، نگرانی تقابل دو (یا چند!) اسلام بیشتر هم یادم می‌رود. یک رومیزی نمد برای سمیه‌ (رفیق دلتنگ بامیانی‌ام در پاکدشت) می‌خرم. تا با عکس‌ها و فیلم‌های بامیان برایش ببرم. ببیند شهر آباء و اجدادش چه شکلی است. افتخار کند. شاید کمتر غصه‌ی جنگ و انتحار و اخبار بد این حوالی را خورد. گفتن ندارد؛ اما تقریبا صدی نودِ اقدامات نگارنده در زندگی پربارش، همین‌جور حساب‌شده و دارای آثار عمیق فرهنگی، اقتصادی و پولتیک است.

 
 
 
 
همیشه یک چیز عاشقانه‌ای مطرح است

با یک بلیط به قیمت ۵۲هزارتومان می‌شود تمام هشت اثر بثت‌شده جهانی بامیان را دید. ما کمتر از ۲۴ساعت مهمان اینجاییم و به جهت ضیق وقت، تنها «بوداها»، «شهر غلغله» و «شهر ضحاک» را می‌بینیم.
بخاطر کنجکاوی عمومی و حساسیت علاقه‌مندان ایرانی، در مورد اینکه چطور از خیر رفتن به «بند امیر» گذشتیم؛ عارضم که برف جاده و یخ‌زدگی خود بند دلیل محرومیت جگرسوزمان شد. و آنجا هم ماند تا در سفرهای بعد، همراه زادگاه مولانا و دره پنجشیر، مورد [سوء]استفاده گروه نگارنده و هم‌سفران قرار گیرد.
آقای راهنمای دو‌ مجسمه‌ی موسوم به بودا؛ از شعف و شادی می‌خواهد از حال برود. نه اینکه حضور ما چیز مهمی باشد. به‌هرحال حجم زیاد زوار(!) بودایی از شرق آسیا و توریست‌های اروپایی و امریکایی، دخل و خرج عروس و داماد(صلصال و شهمامه، نام محلی مجسمه‌ها) و اعوان و همکاران‌شان را می‌رساند. و ما چه کاره باشیم این وسط؟راهنما کلا خیلی کارش را دوست دارد. از این‌هاست که با جان و دل در خدمت کارند. از این‌ها که بخاطر سواد خوب و هم تسلط به زبان، احتمالا فرصت کار بهتر در دانشگاه را هم داشته، اما معلوم است عشقی است و بخاطر علاقه و نه درآمد بیشتر است که اینجاست.
طبیعی است در مورد دو مجسمه بزرگ و باشکوه بامیانی‌ هم قصه‌های عاشقانه سر زبان‌ها باشد. اصلا هر چیزی «دوتا»یش داستان می‌شود. می‌گویند صلصال و شهمامه دو عاشق- معشوق قدیمی بوده‌اند و احتمالا طبق معمولِ مرسوم، پدر عروس آنقدر مسئله‌ی شغل و خانه مستقل و دفترچه بیمه را گنده کرده و نگذاشته دو مجسمه عاشق به هم برسند. و این‌جوری شده که از ۱۵۰۰سال پیش (کوتاه‌ترین عمر محتمل مجسمه‌ها)، تا حالا پای این تپه‌ها ایستاده‌اند. و با یک چشم‌های حسرت‌باری بامیانی‌ها را که هزار هزارتایشان بدون شغل ثابت و ملک مستقل و دفترچه بیمه به هم رسیدند و هیچی هم نشد، نگاه می‌کنند. البته دروغ گفتم! نگاه نمی‌کنند. در سال ۲۰۰۱ به فتوای ملاعمر، فرمانده‌ی وقت طالب‌ها؛ به عنوان نماد کفر و ما تاریخ می‌خواهیم چه‌کار و پیش به سوی آینده (ارواح عمه‌‌شان!)، در یک بمباران تاریخی چشم و تن و بدن هر دو بودا تکه‌پاره شد و «دو نماد کفر» دیگر نتوانستند جایی را نگاه کنند. و تماشای عروسی‌هایی که عزا شد و عروس‌هایی که بیوه شدند و خون و خاک و جنگ، ماند برای مردم هزاره.
حالا تکه‌پاره‌ها شماره‌گذاری‌شده‌ و در محوطه محافظت‌شده‌ای چیده شده‌اند و دولت ژاپن (احتمالا بدلیل اشتراکات مذهبی) به کمک دولت فدرال آلمان آمده که مسئولیت بازسازی اکثر آبدات تاریخی را عهده‌دار است، و دور هم مجسمه‌ها را سر هم می‌کنند.
در همین‌جا؛ خود را ملزم می‌دانم که یک نکته‌ی تاریخی- ادبی- هنری را یادآور شوم که بنا بر نظر منابع محلی و تاریخ ادبیات فارسی، بعید به‌نظر می‌رسد که دو مجسمه یادشده اصلا «بودا» باشند. چراکه بجز بامیان، در هیچ کجای جهان بودا این‌طور با خانواده در انظار عمومی ظاهر نشده و علاوه بر آن، به قیافه این‌ها هم نمی‌خورد بودا باشند. بودای ایستاده با این قدوبالا چیز نادری در جهان محسوب می‌شود. قد صلصال ۵۵متر و شهمامه ۳۸متر است که در میان مجسمه‌های بودا کمیاب است و دیگر خیلی ورزشکاری محسوب می‌شود.
ولی حالا این‌ها به ما چه؟ نظر فنی بنده را بخواهید؛ همان بهتر صدایش (صدای ادبیات) را درنیاوریم و اجازه بدهیم ژاپن زحمت بازسازی را بکشد و ما هم هر چه در مورد «سرخ‌بت» و «خنگ‌بت» -که از دوره‌ی «عنصری»، نام‌های منتسب به دو مجسمه‌اند- شنیده‌ایم، برای خودمان نگه‌داریم. و پس از پایان کار؛ به رسم بهلول که شبانه می‌رفت نام خود را سردر مسجد ساخته‌شده‌ی یک بابای خیّری می‌زد، زرنگ باشیم و برویم و روی بت‌ها بنویسیم(طبیعتا طبق عادتْ با اسپری!) که:
ﮔﺮ ﺻﺒﺢ ﺭﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﭼﻮﻥ ﺧﻨﮓ ﺑﺘﯽ ﺳﺎﺯﺩ
ﺗﻮ ﺳﺮﺥ ﺑﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯽ ﺑﻨﮕﺎﺭ ﺑﻪ ﺻﺒﺢ ﺍﻧﺪﺭ
به یاد شاعرش، خاقانی خدابیامرز!

 
حماسه‌ی الگوی ننرها

حقیری که نگارنده باشم؛ حاصل جمع چیزهای متضادی هستم که نصفش اضافه است و موقع‌اش که بشود، خودش بیرون می‌زند. مثلا یک مهمانی را تصور کنید که مادر اینجانب مغز حضار را به‌کار گرفته‌اند که «این دختر من مردیه برای خودش. نصف ایران رو تنها گشته». درست به همین‌جایش که می‌رسد؛ یک سوسکی، پشه‌ای، شته‌ی روی گلی چیزی پیدایش می‌شود و بنده‌ی بی‌تعارف ضمن زیر پا گذاشتن قواعد پهلوانیِ مدنظر مادر و قواعد مهمانی یا میزبانی و قواعد حیوان‌مداری؛ روی اولین میز یا اولین اوپن آشپزخانه (در آن لحظه کاری ندارم که آن خانه اصلا آشپزخانه‌اش اوپن باشد یا نه) جاگیر می‌شوم. بعد؛ یکی از همین دختر ننرهای پر قو که مادرم داشت با شدت تمام توی سرشان می‌کوبیدم، می‌آید با یک دمپایی و یک خاک‌انداز، نعش آن مرحوم را جمع می‌کند و می‌گوید «نگارنده‌ی دنیادیده‌ی همه‌چی بلد؛ جمع‌اش کردم، بفرما پایین». گاه تا چند روز همان بالا مانده‌ام و هی چندشم شده و هی لرزیده‌ام.
بر اساس همین قاعده؛ درست در لحظه‌ی پمپاژ باد به غبغبم، وقت «مثال نقض» فرا می‌رسد. در جوار شهمامه‌ایم و دوستانم درآمده‌اند که «تو عجب دلی داشتی که توی مسیر، راننده که نگه‌می‌داشت، از ماشین پیاده می‌شدی و عین ما توی ابرهای صندلی فرو نرفته بودی». در همین نقطه، موعد بالارفتن از پله‌های بودا رسید و بخش اساسی این مهم -بالا رفتن از بودا- شد «قسم و آیه»‌ی آقای راهنما، هم‌سفرها و چند جوان محلی غریبه مبنی بر «لامصب ترس نداره، نگاه داریم می‌رسیم بالا». همین بنده‌ی سراپا شوق، پله‌های منتهی به کلّه‌ی مجسمه‌ی دوم را با چشمان بسته و جیغ ممتد -طوری که تا خود هرات هنوز تارهای صوتی‌ام ترمیم نشده بود و صدا قطع بود- بالا رفتم. و درحالی‌که دوستانم مشغول لذت بردن از حضور در رأس بودا بودند، با چشمان بسته فقط جیغ می‌زدم و‌ خالق مسخره‌بازی خاصی شده بودم جلوی برادران افغانستانی‌مان که ابدا گفتن ندارد. به دلیل همین افت فشار و گاوگیجه‌ام‌، آمار و ارقام مربوط به قدمت پلکان و تعداد پله‌ها و شباهتش به پله‌های گنبد سلطانیه و منار جنبان را من نمی‌گویم. خودتان بروید با غور در تاریخ و پژوهش و دیدار حضوری از بامیان، تهش را دربیاورید.

(ادامه دارد…)

قسمت قبلی :

ثبت ديدگاه