حاشیه نگاری نطنز بیست و ششم
بچه‌ها! … بچه‌ها!

تقریبا ۳ سال است که از محل کارم با ماشین  تا حوزه هنری فقط ۴ دقیقه فاصله دارم و  توی ۳ ماه گذشته این سومین بار است که طلسم مسیر ۴ دقیقه‌ای را شکسته‌ام و خب، زیارتم قبول!

امروز هم  به خاطر یک تکلیف عینی آمده‌ام. (درد کشیده‌هایش می‌دانند.) مراسم بیست و ششمین شب طنز انقلاب اسلامی (نطنز)

با کمال تعجب برنامه سر ساعت، شروع مم… نمی‌شود. برنامه‌ای که سر ساعت خودش شروع شود، کیمیاست و برای اولین بار توی زندگی‌ام میکروفن برنامه خراب نیست که این هم کیمیاست!

مجری دلشکسته است؛ اما روحیه بالایش توی اجرای  برنامه موج می‌زند. . با هر جمله‌ای که می‌گوید پسرکی از پشت سرم، جوابش را می‌دهد. اسم مجری را نمی‌داند، صدایش می‌کند آقای مجری پاورقی! و او با خنده جوابش را می‌دهد.

هر آیتمی را که اجرا می‌کند پسر بچه وروجک دیگری از دیوار سن بالا می‌کشد. به نظرم این از جاذبه‌های یک بابای طناز فرهنگی‌ست که بچه‌ها را به سوی خودش می‌کشاند. هر بار که وروجک ورجه وورجه می‌کند، ساییده شدن دندان‌های مادر بی‌گناهش را می‌بینم و تهدیدها و خط و نشان هایی که  بی‌جوابند.  سر آخر آقای مجری دعوتش می‌کند روی سن، بغلش می‌زند و با بوسه‌ای بدرقه‌اش می‌کند. وروجک که کفش‌هایش را درآورده، همکار هم پیدا می‌کند. یک دختر بچه و با هم تا آخرین قطره خونشان دور سالن را طواف می‌کنند. یک آن مادرش را می‌بینم که کوله‌اش را روی دوش انداخته و می‌خواهد سالن را ترک کند که این هم مثل تحریم‌ها علیه ایرانی‌ها  بی‌اثر است. توی نگاه وروجک یک «هیچ وقت یه ایرانی رو تهدید نکن» خاصی را می‌بینم.

آیتم‌ها یک به یک اجرا می‌شوند. هرچقدر برنامه دیر شده، بقیه کارها به سرعت و با نظم اجرا می‌شود و این هم کیمیاست. شب شادی‌ست با حضور بچه‌هایی که دور و برمان را پر کرده‌اند و کیف می‌کنند.

گروه سرودی وارد می‌شود. گروه سرود نجم الثاقب. چقدر جای بچه‌هایم خالی‌ست برای هم‌خوانی با آنها. گروهی که پر است از دختر بچه‌های نقلی و پسرک‌های نوجوانی که با همه اعضای صورت و بدنشان سرود می‌خوانند، سرودهایی ناب. یکی از سرودهای‌شان را هم دوبار می‌خوانند و هر دو بار عین هم اجرایش می‌کنند.موقع اجرای یکی از آیتم‌های آقای مجری، خانواده‌ای را می‌بینم که کودک درونشان فعال است. یکی یک دانه «چی‌توز موتوری»  توی دست دارند و طنز توی برنامه را با نمک پفک‌ها می‌چشند. آنقدر خوبند که آقای مجری هم پفک خوردنشان را به رویشان می‌آورد. توی دلم می‌گویم کاش آقای شهبازی چیزی نمی‌گفت تا حاشیه‌ام بکر بماند.

 موقع مناظره که می‌شود پسرک نوجوانی همراه  دو شاعر روی سن می‌رود. طفلک آنقدر ندیدنی‌ست که برایش صندلی نگذاشته‌اند. روی زمین که می‌نشیند، عوامل دلشان می‌سوزد و یک صندلی می‌آورند. همه‌اش منتظرم یک چیزی بگوید یا حرکتی از خودش نشان بدهد؛ اما دریغ از گفتن  کلمه‌ای یا حتی در آوردن شکلکی. با آخرین مصرع  و به دست یکی از طرفین مناظره،  دستگیر می‌شود و می‌رود. او نقش جایگزین پسته را بازی می‌کند.

یک جوان و نوجوان دیگر هم هستند که دارند سالن تکانی می‌کنند، همه سوراخ سنبه‌ها را، آنجاهایی که عقل هیچ مهمانی نمی‌رسد، حتی زیر پای آقای مجری را هم تمیز می‌کنند. یکی نیست بگوید به جای این همه رُفت‌وروب، بروید آن میز چوبی‌تان را درست کنید که یکهو وسط مراسم چارچوبش از جا در نرود و به فنا نروید!نوزاد توی سالن، آخرهای مراسم مادرجانش را به قیام وا می‌دارد. مادر مجبور است بقیه برنامه را ایستاده تماشا کند. اینجاست که به نقش بی‌رنگ پدرها در نگهداری از فرزندان خانواده پی‌ می‌برم.

وسط‌های مراسم چشمم به استادمان می‌افتد. از اول مراسم خیلی فعال است. از سر سالن تا تهش را می دود، صندلی جابه‌جا می‌کند و به مجلس نظم می دهد. می‌دانم که توی مغزش پر از حاشیه است؛ اما  نمی‌دانم چطوری توانسته این دو سه ساعت را بدون زنگ تفریح سر کند. مرموزانه کیف سامسونتی را در دست‌های جوانی جاساز می‌کند. چند دقیقه بعد، نفرکنار دستی‌اش را می‌بینم که با عینک دودی نشسته است. مثل مامور مخفی‌های توی هواپیماها  و تکان نمی‌خورد.

بچه‌های توی سالن، همه جا هستند، حتی روی سن و موقع انتخاب مجردها و زوجین برای شرکت توی مسابقه رنگ‌ها.  فکر کردن و انتخاب کردن برای‌شان سخت است. آقای مجری دکمه مخصوصش را گم کرده و حالا ناچار است خودش شرکت کنندگان را انتخاب کند. مسابقه رنگ‌ها تمام می‌شود. حالا نوبت جایزه ویژه‌ای است که از اول مراسم مثل سر بریده، زیر پارچه‌ای در گوشه‌ای از سالن نشسته و باید تقدیم صاحبش شود. جوانی رو به ازدواج با پروسه‌ای دوساله در راضی کردن فک و فامیل طرفین که از الان خوب بلد است خانه تکانی را بپیچاند. جایزه‌اش چیزی نیست، جز ادوات مخصوص همین کاری که پیچاندنش.وقت خداحافظی است. می‌رویم دم در. فکری می‌شوم که اینجا هم ساندیس می‌دهند؟ که خوشبختانه صاحب مرموز عینک دودی به چشمِ کیف سامسونت را می‌بینم که در کیفش را باز کرده و یکی یک دانه پسته که توی یک کیسه کوچک گذاشته است را به مهمان‌ها می‌دهد. یعنی پول کیسه‌ها چقدر شده است؟ پول پسته‌ها اصلاً مهم نیست! چند قدم که جلوتر می‌روم آب‌میوه‌های جایگزین ساندیس را می‌بینم. خدا رو شکر این مراسم هم بدون ساندیس تمام نشد.کاش بچه‌هایم بودند. از مراسمی خانوادگی محروم شدند.

۲ Comments

  1. محسن ۱۴۰۱-۱۲-۲۴ در ۹:۳۵ ق٫ظ- پاسخ دادن

    متن عالی و دلنشینی بود.

  2. t.shakerian63@gmail.com ۱۴۰۱-۱۲-۲۳ در ۱۰:۵۸ ب٫ظ- پاسخ دادن

    چقدر زیبا و دلنشین این مراسم وصف شد

ثبت ديدگاه




عنوان