شجاعتِ اسرائیلی
جوابش همین بود!
۰:۴۷ ق٫ظ ۰۹-۰۸-۱۴۰۳
روزی از روزها که باران موشک موسمی مثل همیشه در حال باریدن بود و صدای آژیر قطعکنش به چشمان غزه اتصالی کرده بود، در یک پناهگاه در اعماق زمین پدر و پسری زندگی میکردند. البته بقیه هم بودند ولی به داستان ما ربطی ندارند.
کودک اسرائیلی در حالی که از کند و کاو درون بینیاش خسته شده بود، از پدرش پرسید: بابا! ما ملت یهود خیلی شجاعیم؟ مگه نه؟ مثل طالوت و داوود که با جالوت جنگیدن؟ درست میگم؟ چون داریم با دشمنا میجنگیم. تو خودت هر روز با تفنگ میری و تَ تَ تَ تَ تَق به دشمنا تیر میزنی…
پدر که از قیافهاش مثل فریبزر در سریال نون خ خستگی و بدبیاری میریخت، تفنگش را آهسته کناری گذاشت. بعد با حالتی که آدم وقتی از کنترل دور است و تلویزیون هم دارد تبلیغ طولانی سُرملینا را پخش میکند، تلوزیون را نگاه میکند، به پسرش نگاهی انداخت و گفت: اولا دستت رو از اون تو بیار بیرون. مغزت برای ذخیرهی جدول ضرب به اونقدر ماساژ نیاز نداره. ثانیا درب پناهگاه رو باز کن، برو از خاخامی که تو کنیسهی سر کوچه نماز میخونه بپرس. سر راهت یه بسته پوشک برای من هم بگیر…
پسر انگار که تیتاب دیده باشد، خوشحال شد و لبخندی مثل لبخند گلمراد در سریال باغ مظفر روی لبش سبز شد. البته شاید هم دلیل سبز شدن چیز دیگر باشد، اما ما به همه خوشگمانیم. پس پسر سریعا به سمت درب خروجی دوید. اما یکهو برگشت و با قیافهای که انگار مهدی فخیمزاده در نقش نمکی میخواهد بگوید: «اذیت میکنی!» جواب داد: اما بابا. الان که یک سالی میشه این خاخام چمبه با ما تو پناهگاهه!
باباهه در حالی که پوشک مصرفشده رو دور میانداخت، گفت: خب جواب سوالت همین بود پسرم!
ثبت ديدگاه