اندر احوالات شیخنا فی الانتخابات
رساندن یا نرسیدن، مسئله این است
۱۱:۴۷ ب٫ظ ۲۴-۰۳-۱۴۰۳
روزی مریدان بر شیخ وارد شدند و وی را در حالتی یافتند که اهل معنا آن را یوگا نام نهادند. بپرسیدند یا شیخ این چه حال است؟ شیخ گفت: «از طُرُق استخراج احساس است.» یکی از میان مریدان بپرسید: «ای شیخ! این دیگر چه صیغهایست؟»
شیخ برآشفت که: «خموش نادان! صیغه یعنی چه؟! ما اهل این جور داستانها نیستیم. دارم زور میزنم تا بنگرم برای ورود به عرصه انتخابات احساس تکلیفم میآید یا نه.»
مریدان یکدیگر را نگریستند و انگشت حیرت به دندان گزیدند. لختی گذشت تا اینکه ناگهان شیخ نعره برآورد: «آمد، آمد.»
مریدان پرسیدند که آمد؟ شیخ گفت: «احساسم. احساسم آمد.»
در این هنگام مریدان گریبان چاک دادند و بر سر و صورت زدند. یکی از مریدان که بر حالش مسلطتر بود، گفت: «خب شیخ حالا برنامه چیست؟»
شیخ در حالی که با گوشه عبا اشک شوق از چهره میسِتُرد، گفت: «خواهم که شما را با مرکبی نکو به مقصد رسانم.»
مریدی پرسید: «یا شیخ! مگر تو راندن مال دانی؟»
شیخ گفت: «ندانستن عیب نیست، ثبتنام نکردن عیب است.»
یکی از مریدان که از جُرگه نسوان بود، از آن عقب ندا داد: «شیخ تو را که عمری با کجاوه به این سو و آن سو بردهاند توان راندن خر هست؟»
شیخ فرمود: «اولاً خر نیست و اسب تکشاخ است. ثانیاً آری. چنان با سرعت برانم که شما را بیست دقیقهای از خاور به باختر رسانم.»
یکی از مریدان بانگ برآورد خاور به باختر این جهان یا خاور به باختر آخرت؟
شیخ جواب داد: «گفتم که سرعتم زیاد است؛ اما نه دیگر آنقدر.»
طفلی جمعیت مریدان را شکافت و پیش آمد و پرسید: «ای شیخ! تو که سالها بزرگ این مُلک بودی، چرا در سنوات پیشین ما به مقصد نرسیدیم؟»
شیخ پاسخ داد: «فضولیاش به تو نیامده بزمجه.» و ایضاً افزود که جواب دو کس جایز نیست. یکی اطفال و دیگری مجانین.
سپس جویای والدین طفل شد تا بیایند و با پشت دست بخوابانند در دهان بچهشان و او را به نیکی تأدیب کنند.
سپس شیخ سر نزدیک گوش مریدان آورد و به بانگ آرام گفت: «برای فرد فردتان منصب کنار گذاشتهام.» مریدان قصد چاک دادن گریبان کردند؛ اما دریافتند پیش از این جامههایشان را دریده بودند. ناگزیر نفری یک سیلی خواباندند در گوش یکدیگر تا بنگرند خفتهاند یا خیر.
سپس شیخ از جمع بپرسید: «آیا مرا برمیگزینید از میان این هم نامزدان؟» خروشی از جمع برنیامد.
شیخ پرسید: «آیا این سکوت، علامت رضاست؟»
همان طفل پیشین لب به سخن باز کرد که ای شیخ تو خود گفتی جواب دو کس جایز نیست. یکی اطفال و دیگری مجانین.
در این وقت شیخ خجل گشت و در دستمالش فین کرد؛ اما این موضوع باعث نشد که از نامزدی استعفا دهد و همچنان کوشید تا مردم را سوار کند. سندی در این باب که وی آخرش توانست یا نه در دست نیست.
ثبت ديدگاه