اعترافات یک برانداز با شرایط ویژه
زدگی از درس و کتاب

راه راه: همه چیز از آنجا شروع شد که انگشت‌هایم توانایی پاره کردن کاغذ را پیدا کرد. اولین بار که گوشهٔ دفتر خواهر بزرگ‌ترم را پاره کردم او به من لبخند زد. من هم تشویق شدم و یک صفحه کامل را پاره کردم. یک بار که کتاب ریاضی‌اش را پاره کردم نمی‌خواست لبخند بزند اما بعد از این که مادرم گفت: «خودت که شرایط ویژه‌اش رو درک میکنی» دوباره به من لبخند زد. از لحاظ روانشناختی، این لبخند‌های خواهرم باعث شرطی شدن من نسبت به خشونت به کتاب شد. در دوران مدرسه کتاب و دفتر همه همکلاسی‌هایم را پاره میکردم، بعد از امتحان پایانی، کتاب‌ها را عین مرغ پر پر میکردم. حتی چندبار عینک شاگرد اول کلاسمان را زیر پایم و روی صورتش له کردم چون زیاد به کتاب خیره میشد. از هر چیزی که به کتاب مربوط می‌شد بدم می‌آمد. اما مدیر و معلم به خاطر شرایط خاصم به من چیزی نمیگفتند. تا اینکه در هجده سالگی، کتاب سبز مخملی خواهرم را پاره کردم. او برعکس همیشه جیغ زد: «روانی! چرا پایان‌نامم رو پاره کردی؟ در اثر این فریاد او به من شوک وارد شد و کلا از کتاب و درس زده شدم و با خودم قرار گذاشتم که هر چیزی مربوط به کتاب و دفتر و علم و دانش بشود را نابود کنم. البته خواهرم پیش دستی کرد و به اورژانس زنگ زد اما آن ها بخاطر شرایط خاصم مرا به بیمارستان نبردند. لباس جالبی تنم کردند که آستینش چسبیده به بغلش. وقتی دلیلش را پرسیدم گفتند بخاطر شرایط ویژه‌ات است. در آن جا نتوانستم کتابی را پاره کنم. خیلی ناراحت بودم. خیلی تلاش کردم که فرار کنم و درنهایت با کمک دوستانم که هر کدام شرایط ویژه خودشان را داشتند توانستیم از آنجا بگریزیم.
در راه خواستیم خودمان را تخلیه کنیم. رفیقم که از آمپول بدش می‌آمد، رفت و اورژانس را آتش زد و هر پرستاری که میدید را با آمپول هوا مرخص میکرد. من هم یک کتابخانه پیدا کردم و چندتا کوکتل مولوتوف انداختم داخل آن. صدای جلز و ولز کتاب ها همراه با بوی سوختن چندتا کتاب قدیمی چرمی، فضای خوبی را ایجاد کرده بود.
در این بین پلیس‌ها آمدند و بدون توجه به شرایط خاص ما، رفقایم را زدند و گرفتند و بردند. اما من قسر در رفتم.
این مورد آخر را هم که میگویند داشتم خوابگاه دانشجویی را منفجر میکردم درست نیست. من فقط میخواستم کتاب ها را منفجر کنم. اما نمیتوانستم که بروم بگویم کتابهایتان را بدهید میخواهم بسوزانم. اصلا من میرفتم و رو می‌انداختم؛ مگر دانشجو ها کتاب هایشان را می‌دادند؟ نه. پس مجبور شدم بی‌اجازه کتاب‌هایشان را منفجر کنم. اما قصدم اصلا صدمه به دانشجو ها نبود. البته به جز آن‌هایی که زیاد به کتاب نگاه می‌کردند.
الان هم از شما می‌خواهم با توجه به شرایط ویژه من و کرم خودتان با من برخورد کنید.

ثبت ديدگاه




عنوان