پست پست پست مدرنیسم
عرض ادبی
۴:۰۳ ب٫ظ ۰۶-۰۵-۱۳۹۹
حافظ در حالی که با یک حوله آبی موهایش را خشک میکرد وارد شد و گفت: به نظرتون پخش نشده هنوز؟ سعدی مشتی آجیل از روی میز را برداشت و گفت: نه. فردوسی گفت: من نمیفهمم برای چه آنقدر مشتاقید؟ سعدی گفت: حکیم خب دوستمونه، نباید بهش بخندیم؟ سهراب زانوهایش را در بغلش جمع کرد و گفت: همه دنیا اینکارو میکنن، مگه نه گوته؟ گوته با کمی مکث گفت: اصل کار که آره همهجای دنیا هست. سعدی گفت: اصل بله، ما هم یه کم جذب فرعش شدیم. حافظ گفت: إ إ مثل اینکه شروع شد، یا شایدم فقط من اینجور فکر میکنم، نه؟ سعدی چپچپ به حافظ نگاه کرد و گفت: بله، شروع شد. فردوسی گفت: همچنان پیام بازرگانی است که. سعدی گفت: آره دیگه حکیم. صدای سهراب از تلویزیون به گوش میرسید: «میدونم دیگه هیچ آبی گل نمیشه، وقتی تو هستی نگران نیستم، کاش دنیا پر میشد از آبتصفیهکنهای سپهر». سعدی همینطور که با دو دستش جلوی خندهاش را گرفته بود تلوخوران خودش را پرت کرد در اتاق کناری. گوته متعجبانه گفت: جیزز! حافظ حوله را روی دوشش انداخت و گفت: به نظرم پیام بازرگانی شاد و مفرحی بود، مگه نه؟ دوستان؟ سهراب عصبی شد و گفت: اون فندک زرد من کجاست؟ فردوسی گفت: بیهوده دنبال فندک مگرد من پر اضافی ندارم به کسی بدهم. سهراب صدای تلویزیون را زیاد کرد. صدای ریسههای سعدی قطع نمیشد. حافظ زد پشت گردن گوته و گفت: که همهجای دنیا هست آره؟ سعدی از اتاق کناری داد زد: فرعیات حافظ، فرعیات. و به خندیدن ادامه داد.
ثبت ديدگاه