داستان جزیره گنج(ورژن وطنی)- قسمت پانزدهم
قصه های جزیره| هم خدوم هم شریف
۱۱:۱۸ ق٫ظ ۰۳-۰۶-۱۴۰۰
راه حل بعدی برای خروج از جزیره این بود که به گمرک بروم و با اندکی پول چای و شیرینی از مأمورین شریف گمرک بخواهم مرا توی کارتون یخچال گذاشته و بفرستند آنور مرز. صبح زود به گمرک رفتم و در صف طویل صادرکنندگان یا حتی صادرشوندگان ایستادم. با افرادی که در صف بودند مشغول صحبت راجع به گرانی و اختلاف طبقاتی و اینکه کار خودشونه بودیم که مردی با جذبه جانی دپ وارد شد و رفت جلوی صف. خودم را برای دعوا با یک نفر بیتربیت صفشکن آماده کردم تا به محض دیدن چاقو دسته زنجان فرار نکنم. تا خواستم صدایم را بیندازم روی سرم، مردم جلویم را گرفتند و هیس هیس گفتند.
-ولم کنید، مرتیکه واسه چی رفت جلو صف، از کله سحر اینجا تو صفیم.
-بابا طرف آدم حسابیه.
-آدم حسابی میره وایمیسه ته صف.
-بابا نماینده مجلسه، شاید به نمایندگی از ما رفته جلو.
-اگه نماینده ماست یعنی میدونه ما واسه چی اومدیم؟
-گیر دادیا، ول کن دیگه. ببین چقدر عجله داره. حتما کارش از ما مهمتره دیگه..نمایندهست بابا، نماینده!
همینطور که درگیر بحث بودم دیدم مأمور اداره گمرک نماینده را به انتهای صف راهنمایی کرد ولی این آقاهه از بچههای خوابگاه ما هم بیتربیت بود و گفت من دکترامم همینجوری گرفتم، کارمند جز! بعد هم چیزهای بیتربیتی به او تعارف کرد و گفت بخور. هرچند پدرم چیز خاصی نداشت که به من یاد بدهد ولی همیشه میگفت که از حقم نگذرم. مثلا یک بار که دوستم نگذاشته بود از برگهاش تقلب کنم، تجدید شدم. وقتی قضیه را به پدرم گفتم، گفت برو اتقد بزنش صدای سگ بده. من هم این کار را کردم و صدای سگ داد. از آن به بعد هم دوستم سر امتحان اول برگه من را مینوشت بعد برای خودش را. . همین مورد یکی از معدود موفقیتهای زندگی من به شمار میرود.
خلاصه با یاداوری آموزههای پدر مرحومم، دست به کار شدم، جلو رفتم و چنان لگدی به نماینده زدم که تا چند ماه دور و بر گمرک پیدایش نشود. هرچند آن روز کارم راه نیفتاد و مأمور گمرک از آن شریفها بود، عوضش هم لگددونم خالی شد و هم به قهرمان ملی جزیره تبدیل شدم.
ثبت ديدگاه