مدرسه بزغاله های خندان پگولی
قسمت دوم: آقابزی خلاق می شود!

بزغاله

راه راه: آقابزی گفت: «یه ضرب المثلی هست که می گه…» خنغاله گفت: «آقا اجازه! ضرب المثل یعنی چی؟» آقابزی گفت: «ضرب المثل یعنی یه جمله معروفی که خیلی ازش استفاده می کنیم.» خنغاله گفت: «آقا اجازه! پس جمله «تو گوسفند بشو نیستی!» یه ضرب المثله؟ چون بابای ما خیلی ازش استفاده می کنه.» آقابزی تا خواست جواب بده، صدای در طویله بلند شد. آقابزی گفت: «کیه کیه در می زنه؟» گرگی، دستاش رو از زیر در اوورد تو و گفت: «منم منم مادرتون!» آقابزی در کلاس رو باز کرد و گفت: «می خوایی دوباره بدمت دست بزغوله تا شیکمتو پاره کنه؟» گرگی خندید و گفت: «نه شوخی کردم. از اداره براتون یه نامه اومده.» بعد هم نامه رو به آقابزی داد و رفت. آقابزی نامه رو باز کرد و بلندبلند خوند. «جناب آقای دکترآقابزی! لطفا از این به بعد، از شیوه های خلاقانه آموزشی استفاده کرده و با دانش آموزان با مهربانی رفتار کنید. باتشکر. وزارت پرورش بز و بزغاله به جز بزکوهی!»

آقابزی نامه رو بست و درحالی که سعی داشت به وحشتناک ترین شیوه ممکن بخندد گفت: «علف های نشکفته ی تپه ی زندگی ام! موافقید یه انشای خلاقانه با موضوع «تابستان خود را چگونه گذرانده اید؟» بنویسید؟» جواب دادم که: «آقا ما گوسفندا که تابستون و پاییز و بهار و زمستون فقط داریم می چریم. کارخاصی نمی کنیم که انشا بنویسیم.» خوشغاله گفت: «تازه آقا این انشا رو باید اول سال بدید. الان ۶ ماه از تابستون گذشته و هیچی یادمون نیست.» آقابزی سُمی به سرش کشید و گفت: «علف های نشکفته ی تپه زندگی ام! موافقید یه داستان جذاب براتون تعریف کنم؟» جواب دادیم: «بعععله.» آقابزی گفت: «می خوام افسانه «سی بز» رو بخونم که…» خوشغاله یه مرتبه گفت:«آقا این رو که هزاربار گفتید.که هزارتا بز بودن و از هفت مرحله گذشتن و آخرش سی تا بز باقی موندن.»

آقابزی، یه کم سرش رو خاروند و گفت: «آها فهمیدم. می خوام به یه شیوه ی غیرمستقیم، بهتون پندحکیمانه بدم.» بعد از توی جیبش چندتکه چوب بیرون آورد و به هرکدام از ما یکی از آن ها را داد و گفت: «علف های نشکفته ی تپه ی زندگی ام! سعی کنید این یک تکه چوب رو بشکونید.» بعد هم ما مثل بز نگاهش کردیم. آقابزی گفت: «علف های نشکفته ی تپه ی زندگی ام! چرا مثل بز منو نگاه می کنید؟» اجازه گرفتم و گفتم: «آقا ما سم داریم! اصلا نمی تونیم چوب رو نگه داریم تا بشکونیمش!» آقابزی گفت: «ایرادی نداره حالا! خب هرکی بگه ازین کار، چه نتیجه ای می گیریم؟» خنغاله گفت: «نتیجه می گیریم ما بزها، سُم داریم.» آقابزی گفت: «نه! نتیجه می گیریم ما اگر در کاری وحدت و همدلی داشته باشیم، شکست نمی خوریم.» خوشغاله گفت: «آقااجازه! چه جوری این نتیجه رو گرفتید؟» آقابزی هم که دیگه کلافه شده بود گفت: «علف های نشکفته ی تپه ی زندگی ام! اگه یه کلمه دیگه حرف بزنید، با همین چوب شیکتون رو سوراخ می کنم و سیراب شیردونتون رو می اندازم جلوی گربه.» بعد شبیه آن لحظه ای که آقاگرگه می خواست شنگول و منگول و حبه انگول را گول بمالد و بخوردشان، خندید و گفت: «بچه ها! اون ضرب المثلی که می خواستم اول کلاس بگم این بود که تا نباشد چوب تر! فرمان نبرد گوسفند! نر و ماده هم نداره.»

ثبت ديدگاه