انشای یلدایی
یلدای خود را چگونه گزراندید

راه راه: بنام خدا

من معلم انشایم را تا الان ندیده ام چون مدرسه ما از اول مهر طعطیل است. من معلم انشایم را دوست دارم. من دلم میخاهد انشا بنویسم چون دانشاموض هستم. انشای من را دست به دست کنید تا به دست معلممان برسد:
ما یلدای خُد را در خانه‌ی مادربزرگ‌ می گزرانیم. مادربزرگ مهربان است. ما و دایی‌ها هر سال در آنجا یک عالمه توخمه میخوریم اما ما امسال یلدا به خانه‌ی کسی نرفتیم و توی خیابان بودیم. بابا راه را گم کرد. مامان میگوید بابا مسل عمه شهین گیج است. ما میخاستیم به خانه‌ی مادربزرگ برویم، خانه‌ی مادربزرگ در میدان شهدا بود، اما میدان شهدا، میدان شجریان بود، مجسمه شجریان تفنگ و قرآن در دست داشت. وقتی از آنجا جلوتر رفتیم، دیدیم خیابان پذشکیان خیابان “م.ه” است.
به بابا گفتم م.ه چیست؟ بابا به من پس گردنی زد. اسم یک خیابان هم “اف ای طی اف” بود که فکر کنم نصخه‌ جدید “جی تی آی ۵” باشد. اما ما دیگر جلوتر نرفتیم چون کلا طابلوهای دکتر قریب، پروفسور حصابی و… را کنده بودند. بابا میگوید ساسی مانکن از نوادگان سعدی و شاعر معاسر است.
ما گرسنه بودیم، هوا سرد بود، مامان گفت برویم هلیم حاج مهدی بخوریم، اما هلیم حاج مهدی شده بود هلیم حاج کامبیز مهدی زاده با دارچین ازافه. کاسه ی هلیم آبجی مینا روی کت بابا ریخت. کت بابا کصیف شد. بابا عصبانی شد. مامان گفت باید کت بخریم. اما ما نتوانستیم کت بخریم، چون “باب همایون” شده بود “باب فریدون” و اسم کوچه حای آن مصیر عوز شده بود.
ما راه را گم‌کرده بودیم، آمدیم برویم داخل زیر گزر آیت الله هاشمی رفسنجانی بهرمانی، که بنزین تمام کردیم و مجبور شدیم تا مترو پیاده برویم. ما مترو را هم گم کردیم، ما میخاستیم به ایسطگاه سعدی برویم اما ایسطگاه سعدی شده بود ایسطگاه محراب قاسمخانی و با خط بزرگ نوشته بودند: “ادب از که آموختی؟” و عکس محراب قاسمخانی قشنگ بود. سوار محراب قاسمخانی شدیم و ایسطگاه هشت آبان ۹۸ پیاده شدیم.

بابا گفت چون من انشا و املایم حمیشه خوب است این انشا را بنویسم تا اصتوری کند و به دست معلم‌ پدر #سگ_فحش_نیست‌مان که بابت مدرسه طعطیل سه ملیون پول گرفته است و اداره‌ی پلیص برسد.
آقای پلیص! بیا و ما را به خانه ببر. ما قول می دهیم دیگر از خانه خارج نشویم و ماشین تک سرنشین روشن نکنیم و هوا را آلوده نکنیم و به شهرداری زحمت ندهیم که هی اسم خیابان ها را عوض کند تا ما را در خانه نگه دارد. بابا میگوید اصلا خودش با دست های خودش من را در اطاقم چال میکند فقط ما را به خانه برگردانید.

این بود انشای من

ثبت ديدگاه




عنوان