حاشیه نویسی نطنز بیست و سوم
اولین ها همیشه جذاب اند
۷:۵۱ ب٫ظ ۲۶-۰۹-۱۴۰۱
برای من اولین ها همیشه جذاب بوده اند و این جذابیت از اولین ثانیه های عمرم شروع شد.
از اولین باری که گفتم بابا بگیرید تا اولین باری که راه رفتم.
حتی اولین باری که خودم تنها و بدون کمک مامان رفتم….
حالا ریز نشویم ولش کن…
چرخش روزگار یک اولین دیگر سر راهم قرار داد و این اولین باری بود که میخواستم به شب طنز انقلاب یا همان نطنز بروم. آن هم بعد از حدود دوسال فراز و نشیب داشتن در باشگاه طنز انقلاب!
از همین حالا خودم را بین بچه ها فرض میکنم بین صدای خنده حضار!
بگذارید یک شب برویم قبل مراسم چون همه چیز از شب قبلش شروع شد.
ساعت ۹ شب است. هنوز آثار سرماخردگی در وجودم رفع نشده است.
مادرم بعد از مدت ها مهمان ما شده است. همین موقع ها گوشی ام زنگ میخورد. پیمان غفاری پناه با همان لحن همیشه پشت خط است:
پیمان : سلام عمو محمد حسین، کار رو فرستادم بله
من (با ناراحتی): نه، عمو چرا حالا آخه
پیمان: چطور؟!
من: بعد دوروز فیلترشکنم وصل شده جان من میشه کوتاه بیای.
پیمان: عموووو اذیت نکن برو بزن دیگه
منظورش از کار، موزیک علی نصیرنژاد است که میخواهد در نطنز اجرا کند و من قرار بود برایش تصویر بزنم.
خداحافظی میکنم و قطع میکنیم. تصمیم بعدی اما خیلی سخت است بالا و پایین میکنم، با خود کلنجار میروم چه باید میکردم ، از خود میپرسم محمد حسین مطمئنی میخواهی این تصمیم را بگیری؟! در کمال تعجب جوابی نمیشونم!
بالاخره دل را به دریا میزنم و بعد از کلی خوددرگیری فیلترشکن را خاموش میکنم.
وارد بله میشوم و شروع به چت با پیمان میکنم.
به پیمان میگویم امشب مهمان دارم نمیرسم. قرار میشود فردا تا قبل از ساعت شش بعدازظهر که مراسم است کار را برسانم.
درمیان چت های پر محتوایمان پیمان از من میخواهد که فردا برای عکاسی به تهران بروم.
شاید بگویید مگر تو کجای دنیایی که او میخواهد تو به تهران بیایی؟!
شاید هم بگویید اصلا چه اهمیت دارد که تو کجای دنیایی؟!
ولی برای آن دسته از عزیزانی که حدس زده اند عرض کنم که بله درست حدس زدید من از دیار سمنانم و اهل کویرم (نه ببخشید اون چیز دیگه ای بود)
به هر حال پیشنهاد پیمان خیلی وسوسه ام کرد. عکاسی خودش انقدر جذابیت دارد که حاضر باشم برایش حتی تا قطر هم بروم و از فینال جام جهانی عکس بگیرم، نطنز که جای خود دارد. بعد از کلی پیام پیمان موفق میشود و مرا گول میزند.
قرار عوض میشود و قرار می شود من صبح زود به سمت تهران حرکت کنم و مستقیم به محل باشگاه طنز بروم و آنجا کار را بزنم و بعدش دسته جمعی به حوزه هنری برویم.
صبح روز جمعه ۲۵ آذر ماه می رسد؟ خیر شب هنوز تمام نشده و نمیخواهد هم تمام بشود.
ساعت سه و نیم نصف شب است. من تا دوازده و نیم درحال تدوین کار بودم تا فردا زیاد معطل نشویم. بعد از کار مریضی ام تازه بیدار شده و هنوز نگذاشته من بخوابم. سرفه ها امانم را بریده است. با خود میگویم محمد حسین شاید خدا خواسته در نیمه شب بلند شوی و نماز شب بخوانی. چه کسی گفته که تو نمیتوانی مانند امثال آقای بهجت بشوی؟
این فکر واقعا حالم را بهتر میکند و میخوابم.
ساعت ده صبح بیدار میشوم خب این ساعت خبر از قراری جدید میدهد باقی مانده کلیپ را جنگی تمام میکنم و برای پیمان میفرستم و با تاکسی دربستی که پژو ۴۰۵ صفر بود خودم را از ترمینال سمنان به ترمینال تهران میرسانم.
اسنپ موتوری میگیرم با صد ایت الکرسی و صدقه راه میافتم. نمیدانم چرا در راه به فکر این هستم که مرگ حق است و بالاخره همه یک روز خواهیم مرد. در میان این افکار غوطهور هستم که به حوزه هنری میرسم. چقدر جالب هنوز زنده ام پس با پای خودم وارد تالار سوره میشوم.
همه چیز همان طوری است که فکر میکردم. فقط نمی دانم چرا آقای شهبازی و آقای شفیعی و باقی بچه های باشگاه طنز به استقبالم نیامده اند. حتی خبری از فرش قرمز و دسته گل هم نیست. اولین نفری که میبینم محمد رسول نوروزی است با ذوق به طرفش میروم. مشغول تنظیم بیسیم هاست. رسول مرا میبیند و بی تفاوت ترین نوع سلامش را تقدیم من میکند. خودم را حفظ میکنم.
دومین نفری که میبینم علیرضا عبدی است. علیرضا، سراسیمه با برگه ای در دست به سمتم میاید و چنان سلامی میکند که خاطره تلخ محمد رسول را میشوید. در چهره اش استرس بیداد میکند و دائم درحال راه رفتن است. تقریبا هرجایی میروم او هم آنجا هست. قرار است در بخش دوم برنامه اولین استنداپ امشب را انجام دهد. آنقدر او را میبنیم که بی دلیل من هم استرس میگیرم.
زمان میگذرد و کم کمک همه آن هایی که باید می آمدند، آمدند.
درها باز میشوند و مردم به سمت داخل سالن سرازیر میشوند. چه قدر این حس خوب است. چقدر حال اینجا خوب است. آنقدر که اگر کسی بعد این مراسم بگوید تا حالا به سواحل هاوایی رفته ای سرم را بالا میگیرم و با لبخندی که از انتهای قلبم است میگویم نه!
همهی آدم های اینجا فقط حال خوب به آدم میدهند. قدم زدن بین آن ها و ثبت خنده هایشان بی نظیر است. واقعا و بی شوخی…
…عرض میکنم در وصف نمیگنجد. دلم میخواهد گریه کنم اما اشکم در نمیآید. پس بیخیال آن میشوم.
اما از این خنده ها نمی شود گذشت.
بین این خنده ها فرقی نیست همه یک دست اند. همه آدم هایی هستند با حال خیلی خوب.
فرقی ندارد این آدم محمد رضا شهبازی باشد یا مهران رجبی که حتی اینجا هم هست. فرقی ندارد پیمان باشد یا علیرضا که حالا با اجرای خوبش هم حال بقیه را خوب کرده و هم حال خودش را و هم حال من را.
فرقی ندارد این آدم بهادری جهرمی سخنگوی دولت باشد یا آن پسرکی که وسط جمع تیکه میاندازد و رفیق هایش هار هار به شوخی بی مزه او میخندند.
این اولین دیدار من با نطنز بود و حالا سوار قطار اتوبوسی دارم به سمنان برمیگردم. اما حالا به این فکر نمیکنم که چقدر صندلیهای این قطار ها تباه است و بیچاره آدم هایی که دارند با آن تا مشهد میروند.
حالا حتی به این فکر نمیکنم که چقدر این قطار ها دیر میروند و منی که زخم خورده آن ها هستم باز خر مغزم را گاز گرفت که بلیط گرفتم بلکه الان دارم به حال خوب اولین نطنز عمرم فکر میکنم.
حال خوبی که در لیست اولین هایم جای خوبی دارد. اولینی که حس میکنم آخرین نباشد.
ثبت ديدگاه