شرحی بر درخواست فرزندآوری
بزرگتر‌های حرف گوش کن

به نام خدا

موضوع انشاء: یکی از بهترین ویژگی‌های والدینتان را بنویسید.

 

همیشه پدر ما، به ما می‌گوید، کوچکتر‌ها باید حرف بزرگترها را گوش بدهند، چون بزرگترها همیشه چند پیراهن بیشتر از کوچکترها پاره کرده‌اند؛ اما من فکر می‌کنم خود آنها هم زیاد به حرف بزرگترهایشان گوش نمی‌داده‌اند؛ وگرنه چرا لباس‌هایشان اینقدر بیشتر از ما، پاره شده است!؟

چند شب پیش بابابزرگ و مامان‌بزرگ به خانه ما آمده بودند و بابابزرگ هم داشت تعداد لباس‌های پاره‌ شده‌اش را به پدرم یادآوری می‌کرد و به او می‌گفت که: «الان جوان هستی و وقتی پیر شدی می‌فهمی که یک عصا برای دو نفر جواب نمی‌دهد.» پدربزرگ می‌گفت: «علی -که من باشم- تنهاست و باید خواهر و برادری داشته باشد تا وقتی بزرگتر شد، در پرداخت قستِ وام‌هایش از آنها، کمک بگیرد.» پدربزرگ می‌گفت که او که همان«من» باشم، اگر چند خواهر و برادر داشته باشم و روزی جایی نیاز به ضامن پیدا کنم، دیگر نیاز نیست به اقوام زنم، خصوصاً برادر زن‌هایم رو بیندازم. در آن لحظه، که من داشتم به این فکر می‌کردم که مگر ضامن برای نارنجک نیست و چرا من روزی به آن نیاز پیدا می‌کنم، پدرم در جواب پدر بزرگم گفت: «خب چیزه، چیزه!» و یک دفعه من را که همان‌جا، نشسته بودم و داشتم نانم را در ظرف ماست می‌زدم که بخورم، صدا زد و گفت: «پسرم، دوست داری یک برادر یا خواهر داشته باشی؟» من که دوستم حامد را دیده بودم که چقدر با خواهر و دو برادرش بازی می‌کنند و خوش می‌گذرانند، سریع لقمه را در دهانم انداختم و با نیش بازی که هر موقع آنطور می‌خندم دایی محمدم می‌گوید: «ببند سوز می‌آد»، با انگشتان دستم عدد چهار را نشان دادم و گفتم: «آره دوتا داداش، یه دونه آبجی.» نمی‌دانم چرا حرفم که تمام شد، پدرم شروع کرد به درآوردن اشکال هندسی با اعضای صورتش و گفت: «علی جان! پسر گلم، این مسئله رو حل بکن ببینم بلدی، علی پنج عدد شکلات دارد، برادر علی سه عدد از شکلات‌ها را خورده حالا علی چند شکلات دارد؟» در جواب سوال پدر گفتم «دو». پدرم با خوشحالی گفت: «آفرین پسر حسابگرم، پس برای اینکه همه شکلات‌ها برای خودت بمونه، بهتره که خواهر و برادر نداشته باشی، پس ماجرای خواهر و برادر دار شدن تو کلم تم لکنته شد.» این که چه گفت را نفهمیدم؛ اما متوجه شدم که قرار نیست به قول پدربزرگ، از تنهایی در بیایم. یک دفعه یادم آمد که مسئله‌ای که پدرم گفت، همان تکلیف زنگ ریاضی دیروز بود که با هم حل کردیم و این مسئله ادامه داشت. همین که پدربزرگ با صورتی قرمز خواست چیزی به پدرم بگوید، با صدای بلند گفتم: «بابا ولی توی ادامه مسئله نوشته بود که خواهر علی چهار شکلات به علی می‌دهد، حالا مجموعا علی چند شکلات دارد که جوابش می‌ شد، شش. پس من می‌توانم با داشتن خواهر و برادر، تعداد شکلات‌های بیشتری داشته باشم.» بعد از این حرفم، رنگ پدربزرگ به حالت عادی برگشت و انگار پدربزرگم رنگ قرمزش را داده بود به بابا، درست شبیه پیژامه بابا که توی ماشین لباسشویی رنگش را به رو بالشتی‌ها داده بود، پدربزرگ با لبخند رو به پدرم گفت: «بگو چشم» و پدرم هم گفت: «چشم».

از بهترین ویژگی‌های پدر و مادر من، همین است که به حرف من گوش می‌دهند، هرچند که بعضی وقت‌ها هم نه؛ اما در کل راضی‌ام. کاش همه بزرگترها همیشه به حرف ما کوچکتر‌ها گوش بدهند و به تعداد کم پیراهن‌های پاره‌ شده ما کاری نداشته باشند. مثلا وقت‌هایی که ما، سرما می‌خوریم و به جای شلغم، سیب‌زمینی سرخ کرده با سس کچاپ می‌خواهیم، حرفمان را گوش بدهند و خوردن شلغم را کلم تم لکنته بکنند.

ثبت ديدگاه