به بهانه نشست ادبی «قرن جلال» در کافه کتاب ماهبندان
جلال هم طنزپرداز بود
۱:۴۲ ق٫ظ ۱۶-۰۹-۱۴۰۳
جلال در سفر به ولایت عزرائیل هم صاف توی چشم «بزرگ ارتشتاران» نگاه کرده و گفته چه و چه میخوری که رژیم صهیونیستی را به رسمیت میشناسی و با این قاتل و کودککش بالفطره، مراوده اقتصادی و سیاسی و غیرهای داری. چنانکه در خسی در میقات، توی چشم روحانیهای آن دوره و پدرش، نگاه میکند و میگوید که چقدر از وظیفهشان در جهاد تبیین دین و شناساندن اسلام واقعی به مردم، کم گذاشتهاند و چقدر کاش شبیه سیدروحاللّه بودند.
راستش را بخواهید – که حتماً میخواهید – این روزها کمتر دست آدم به قلم میرود، بلکه بیشتر به سمت اسلحه و نارنجک و فتاح و عماد و اینها میرود. دست من هم از این خواسته دلش! تبعیت میکرد تا اینکه عصر یکشنبه گذشته رفتم روبروی سردر اصلی دانشگاه تهران، تا در نشست ادبی زیتون، صدویکسالگی جلال را با محمدحسین بدری جشن بخوانیم. اینجا باید دو چیز را توضیح بدهم: اول اینکه چرا مثل اینهایی که ادای ادبیات را درمیآورند و خودشان را کتابخوان جا میزنند و انگاری که با فردوسی و سعدی، زانو به زانو، نشست و برخاست کردهاند، همه را به اسم کوچک با پسوند «عزیز» یا پیشوند «آقا» صدا میکنند، نگفتم آقاجلال. چون خودِ جلال آلاحمد در یک نشستی، وقتی صدایش کردند آقاجلال بیاید صحبت کند، آمد و گفت «آقا» آقام امیرالمؤمنین بود و بس! من جلال آلاحمدم. این از این.
دوم اینکه چرا میگویم جشن بخوانیم. چون اینهایی که می روند چیزی را جشن بگیرند، با این قصد میروند که چیزی بدهند و چیزی بگیرند و اگر زرنگ باشند چیزی ندهند، ولی «چیزی» را حتماً بگیرند. اما من – و بقیه دوستانی که در کافه کتاب ماهبندان بودند – رفتیم که یک نفر را برای صدمین بار بخوانیم، با خوانش یک نفر دیگر که بهتر از ما آن «یک نفر» را خوانده بود و صدایش و لحن خواندنش و فراز و فرود کلماتش باعث میشد تا خوانشی جدید از جلال داشته باشیم و داشتیم. اینجوری شد که این بار هم به جای اسلحه، دستم به قلم رفت و این خوانش را که مدتها بود در فکرش بودم، قلمی کردم.
طنز را اغلب مردم دنیا میشناسند و حتی میتوانم با جرأت بگویم که آن را با شوخی و لودگی تمیز میدهند. حالا توقع دارید در ایران که معدن ادبیات است، تمیز ندهند؟ همین الان، جلوی هر بچه مدرسهرویی را بگیرید ضمن بیان چند تعریف کهن و نو از طنز، شاخصهای طنز فاخر و طنز آبکی را برایتان مرور کرده، نظریهای هم از خودش به آن اضافه میکند. با این تعریف – کدام تعریف؟ – جلال آلاحمد یک نویسنده طنزپرداز درجه یک محسوب میشود در حد ابوالفضل زرویی نصرآباد در شعر. این «محسوبشدن» را هم میتوان در آثارش دید، چون با خودش – که سن من قد نمیدهد و احتمالاً سن شما هم – نبودهایم. آثار جلال آلاحمد را به طور کلی میتوان در پنج گروه طبقهبندی کرد:
الف- قصه و داستان
ب- خاطره، مشاهده و سفرنامه
ج- مقاله و یادداشت
د- ترجمه
هـ- بیانیهها و نامهها
گرچه در بیانیهها و بیشتر حتی در نامهها هم طنز مخصوص جلال دیده میشود و بیش از مجال این یادداشت، نمونه و مثال میتوان پیداکرد، از این بخش میگذریم(بعداً میگویم چرا). ترجمه عزاداریهای نامشروع(۱۳۲۲) نوشته آیتاللّه سیدمحسن امین جبلعاملی، محمد آخرالزمان(۱۳۲۶) از بل کازانوا نویسنده فرانسوی، قمارباز(۱۳۲۷) از داستایوسکی، بیگانه(۱۳۲۸) و سوءتفاهم(۱۳۲۹) اثر آلبرکامو، دستهای آلوده(۱۳۳۱) از ژان پل سارتر، بازگشت از شوروی(۱۳۳۳) و مائدههای زمینی(۱۳۳۴) نوشته آندره ژید، کرگدن(۱۳۴۵) و تشنگی و گشنگی از اوژن یونسکو و عبور از خط(۱۳۴۶) از یونگر که هریک نگاهی نقادانه و طبعاً طنزآمیز به موضوعات مبتلابه جامعه انسانی دارند را هم فعلاً کنار میگذاریم و میگذریم. میماند مقاله و یادداشت که باور کنید از آنها هم طنز در میاورم و نشانتان میدهم انگار که مین از توی خاک(هنوز دلِ دستم در وضعیت فاتح است). یا اصلاً خودتان میتوانید بروید و بخوانید و با چشم خودتان ببینید و اصلاً مگر میشود غربزدگی(۱۳۴۱)، کارنامه سهساله(۱۳۴۱)، ارزیابی شتابزده(۱۳۴۲)، یک چاه و دو چاله(۱۳۵۶) و در خدمت و خیانت روشنفکران(۱۳۵۶) را بدون قلم و کلمه طنزآلود جلال آلاحمد، اینقدر مؤثر تصور کرد؟ تا جایی که هنوز هم دارد فحش میخورد از این جماعت کوتهبین و کوتوله و غرب لیس.
اما فعلاً از این بخش هم میگذریم تا برسیم به خاطره و مشاهده و سفرنامه. گرچه خاطره و سفرنامه هم مشاهده هستند درواقع و فقط نوع بیانشان فرق میکند، از اینها هم میگذریم چون خواننده فرهیخته – دارم هندوانه زیر بغلتان میگذارم – خود به خوبی میداند که بیان آنچه جلال آلاحمد در اورازان و تاتنشینهای بلوک زهرا و جزیره خارک و حتی در همین محله سیدنصرالدین تهران میدید، در آن خفقان ساواک و روشنفکری غرب لیس، کاری تقریباً غیرممکن بود – نه اینکه فقط خطرناک باشد – چه رسد به اینکه نقد هم رویش باشد. لذا بدون زبان طنز و اشاره، کجا میتوانست بگوید آنچه بر ایران و ایرانی در آن «مشت نمونه خروار» میگذشت.
برای سفرهای دیگر و بیرون از ایران هم همینطور بود اما از وجهی دیگر. الان که الان است و سال بیست – بیست و چهار میلادی و هر یک آدمی، دوتا گوشی هوشمند و نیمه هوشمند را شب و روز لمس میکند، کی جرأت دارد بگوید در خارج از مرزهای ایران خبری نیست یا حداقل آن خبری که می گویند هست، نیست. چنان مثل مار بوآ دورش چنبره میزنند و فشارش میدهند که آنچه از طفولیت خورده است را با سودش بالا بیاورد. لذا تأیید میفرمایید که سفرنامهها و مشاهدههای خارج از کشور جلال هم به همان زبان اشاره بیان شده و بعضی جاها هم عمداً عریان، که طنز چیست جز اشارهای و عریانی. کتابهای سفر روس، سفر آمریکا و سفر اروپا(که هنوز چاپ نشده است انگار) جزء همین گروهند.
جلال در سفر به ولایت عزرائیل هم صاف توی چشم «بزرگ ارتشتاران» نگاه کرده و گفته چه و چه میخوری که رژیم صهیونیستی را به رسمیت میشناسی و با این قاتل و کودککش بالفطره، مراوده اقتصادی و سیاسی و غیرهای داری. چنانکه در خسی در میقات، توی چشم روحانیهای آن دوره و پدرش، نگاه میکند و میگوید که چقدر از وظیفهشان در جهاد تبیین دین و شناساندن اسلام واقعی به مردم، کم گذاشتهاند و چقدر کاش شبیه سیدروحاللّه بودند.
و اما میرسیم به داستانهای کوتاه و نیمهبلند جلال آلاحمد که به دلیل ضیق وقت! مروری کلی بر آنها داریم(سردبیر میگوید مگر به قبلیها مروری جزئی داشتی؟ که محلش نمیگذارم). دید و بازدید(۱۳۲۴)، برخی مسائل و معضلات رفتار اجتماعی و سنتهای غلط و دگرگونهشده را به نقد میکشد که البته اندکی خام است. سهتار(۱۳۲۷) تلاش اکثریت مردم ایران را برای حفظ فرهنگ در عین فقر مادی و انتقال سینه به سینه آن در هجوم لذتجویی و لاابالیگری غرب و نظام حاکم نشان میدهد. جلال در سهتار و زن زیادی(۱۳۳۱) که هر دو از طنزی تلخ بهره میبرند، به درستی دو مقوله مهم و تأثیرگذار را که آن زمان رو به نابودی و فساد بُرده میشد، هدف گرفتهاست: سنت و زن.
جلال آلاحمد سرگذشت کندوها(۱۳۳۷) را با «یکی بود یکی نبود» آغاز کرده و بیش از هرچیز کار حزبی و تشکیلات دستوری و وابسته را به نقد کشیده و قطعاً نظری بر فعالیت خود در حزب توده و انشعاب پس از آن داشته است، چه وابستگی به دستگاه حاکمه شاهی باشد و چه جیرهخواری روس و انگلیس.
و اما در مدیرمدرسه(۱۳۳۷)، آل احمد دوباره به فرهنگ باز میگردد و ریشههای آن فساد و فقر را در آموزش و پرورش میجوید و نه فقط در نظام آموزش و پرورش رسمی کشور، که ولنگار بود و با کمی ارفاق، کج و معوج و خنده دار، بلکه در وضعیت کلی آموزش و انتقال فرهنگ در خانوادههای ایرانی که سلول اولیه آموزش و تربیت بودند و هستند نیز. جلال خودش را اولین بار اینجا – بی هیچ اشاره و استعارهای – وارد داستان میکند و به جای دانای کل، در قالب شاهدعینی شهادت میدهد: آنچه میگویم و بیشتر از آن را خودم دیدهام و لمس کردهام و باورکنید.
نون والقلم(۱۳۴۰) نقدی تاریخی است درباره دوره صفویه و نفرین زمین(۱۳۴۶)، نقد نمایش اصلاحات ارضی و اصل ۴ ترومن که برای تحمیق بیشتر مردم ایران راه افتاده بود و در نهایت چهل طوطی(۱۳۵۱) که تلاشی است با مشارکت همسرش سیمین دانشور تا آنچه قبلا در فرهنگ و انتقال آن به نسل جدید به طنز کشیده بود را خود بیازماید. مجموعه شش داستان کوتاه قدیمی از کتاب طوطینامه که با قلم جلال و به زبان جدید نوشته شده است. البته سنگی برگوری هم هست که بیشتر روایتی است درددل گونه تا داستان.
طنز تلخ و در برخی موارد طنز سیاه موجود در آثار جلال، بیشک بازتاب تلخی و سیاهی دورهای است که جلال در آن میزیست و به نوعی، تجربه زیسته یک نویسنده ایرانی دلسوز و متعهد است که هیچگاه از ریشههای دینی خود جدا نشد و همچنان که بندنجات اسلام واقعی را به کمر داشت، گرچه گاهی دور و گاهی نزدیک، اما همواره در دایره یک ایرانی مسلمان گام برداشت.
ثبت ديدگاه