روزهای غمانگیز پس از توبیخ کتبی
جنگ با لکسوس آبی
۰:۵۲ ق٫ظ ۱۴-۱۰-۱۳۹۷
راه راه: پشت چراغ قرمز که ترمز کردم، موتور از جا کنده شد و شیرجه رفتم روی آسفالت داغ خیابان! قرصهای فلافل از داخل نان قِل خوردند داخل جوب پر از آب کنار پیاده رو. این اصلا قابل تحمل نبود؛ چرا به خاطر چینی بودن لنت ماشین پشت سری، من باید زمین بخورم؟ جواب منزل را چه میدادم؟ میگفتم مرغ گران بود، فلافل خریدم آنهم وسط راه ریخت روی زمین؟ خون جلوی چشمهایم را گرفت. از جا بلند شدم، از داخل خورجین زنجیر را بیرون کشیدم و آن را دور سرم چرخاندم. برق قفل سر آن مثل شمشیر نادر چشم همه آدمهای توی خیابان را خیره کرده بود. دشمن از ماشین پیاده شده بود و هاجوواج من را نگاه میکرد. در چشمهایش معصومیت خاصی به چشم میخورد، انگار که میخواست با حربه عذرخواهی، آتش خشم من را خاموش کند. همینکه گفت: من شرمنده ام… زنجیر را روی مهره سوم از بالای نخاع او وارد کردم. نقش زمین شد. پیروزمندانه بالای سرش رسیدم. با صدایی از ته گلو گفت: درا…ز! من را مسخره میکرد؟ مگر نه اینکه با همین قد یک و پنجاه تاییام به این روزش انداخته بودم؟ این بار تمام وزنم را در نوک آرنج جمع و آن را درست وسط قفسه سینهاش فرود آوردم. خون از انتهای حلقش بیرون زد. باز هم با نگاهی ملتمسانه گفت: د..را..ز ! با خودم گفتم عجب آدم پررویی! ولی او ادامه داد: زهی…هستم! نم..ا..یندههه…سر..اوان!
خدای من! بله خودش بود، حالا لکسوس آبیرنگ دست دومی که دلالها به اسم نو قالب میکنند را در کنار میدان نبرد دیدم. او درازهی نماینده نجیب سروان بود. سریع سرش را روی زانو گذاشتم و خونهای پخش شده روی صورتش را پاک کردم. با دست پاچگی گفتم: آقای درازهی! چرا چیزی نگفتین؟ چرا از خودتون دفاع نکردین؟ با سکوتی توام با نگاهی عمیق جوابم را داد. عجب سوال احمقانهای پرسیده بودم. چگونه میتوانست با این حجم از توبیخ و درج در پروندهای که به او تحمیل شده، دیگر چیزی بگوید یا از خود دفاع کند؟ بغض تلخی گلویم را گرفت. در حالی که به آرامی لبخند میزد، چشمهایش را بست.
ثبت ديدگاه