با کلیله دمنه هم بله...
داستان پرواز لاکپشت
۵:۱۰ ب٫ظ ۱۴-۰۳-۱۳۹۷
راه راه: در دریاچه ارومیه یک لاکپشت و دو مرغابی زندگی می کردند. مرغابی ها و لاکپشت سالها با هم بودند و خیلی همدیگر را دوست داشتند و صبح تا شب از خوشمزه بازی های لاکپشت می خندیدند. دریاچه داشت خشک می شد و مرغابی ها باید فکری می کردند. پس چندین سمینار و میزگرد با شام و ناهار ترتیب دادند تا فعالیت محیط زیستی شان ثبت شود و بگویند ما داریم کاری می کنیم . مرغابی ها چون همه تصمیمات و تفکراتشان را در توییت ها می خواندند، فکر می کردند کم آبی دریاچه به خاطر ساقه طلایی ای است که درآن افتاده ، ولی بررسی کردند دیدند ساقه طلایی روکش دار است واین چیز ها فقط در جوک هاست . پس به صورت پیش فرض گفتند به دلیل گرم شدن زمین و انتقال آب به کویر و احداث سد ها و چند چاه غیر مجاز در منطقه و محمود احمدی نژاد، برکه در حال خشک شدن است و اولین تدبیری که بعد از هشتگ زدن به ذهنشان آمد این بود که با منقارشان آب بیاورند و در دریاچه بریزند. اما بعد از اینکه چند بار رفتند و برگشتند به دلیل کهولت سن خسته شدند و احساس کردند منقار هایشان حسابی تمیز و سرویس شده است .
پس نزد لاکپشت، رفیق برکه و بوستانشان شتافتند و گفتند سلام من به تو یار قدیمی. این را هم چون دانشگاهشان شهرستان بوده زیاد در اتوبوس شنیده بودند. خلاصه به لاکپشت گفتند که ما داریم از اینجا مهاجرت می کنیم . لاکپشت گفت من را هم ببرید. گفتند نه ما می خواهیم برویم آمپول بزنیم. لاکپشت گفت من را هم ببرید. گفتند این دارو تلخه . اَهه.. تَخه به درد تو نمی خورد باز هم لاکپشت گفت نه من می آیم. مرغابی ها اینبار گفتند عجب. لاکپشت هم گفت پنج انگشت میشه یه وجب.و همه با هم خندیدند . لاکپشت گفت من که خنگم و عقلم نمیرسد . بیایید فکری کنید و من را هم با خودتان ببرید . یکی از مرغابی ها گفت اختیار دارید نصف جذابیت به خنگول بودن است بقیه هم با یک دستمال مرطوب پاک می شود. ادمین کانال «دخملای بلا» ناگهان وارد شد و گفت: با اجازه کپی می کنم. مرغابیِ دیگر که به جای این چرندیات داشت فکر می کرد گفت : لاکپشت که بال ندارد. لاکپشت گفت: خودش خبر ندارد هر هر هر .. مرغابی گفت خندیدیم.. و باز هم گفت : یک راه هست ولی تو اهلش نیستی . لاکپشت گفت: نه من وحشیش هستم هر هر هر. مرغابی گفت:یک دهن گشاد کمتر چه بهتر. و توضیح داد که ما دو سر یک چوب را می گیرم و تو با آن دهان گشادت وسط چوب را بچسب و چون پروازت چارتر است اگر نرسیدی هم به ما ربطی ندارد. لاکپشت هم گفت باشد. مرغابی ها یک چوب مرجوعی را با کلی رایزنی آوردند و با آن عکس یادگاری گرفتند و بعد لاکپشت وسطش را با دهان گرفت و پرواز کردند.
وقتی خوب اوج گرفتند همه متعجب شدند و فکر کردند کوادکوپتر صدا و سیماست ولی همچنان داشتند می گفتند عججججب! لاکپشت دهان گشادش به چوب وصل بود و داشت فکر می کرد بگوید یا نه ! ناگهان یادش آمد که مسافران بیمه اند و بی درنگ گفت : پنج انگشت میشه یه وجب.. زن مش رجب… و هر هر کنان به زمین افتاد و لاکش شکست. مرغابی ها که انتظار داشتند طبق داستان لاکپشت مرده باشد چوب را پرت کردند پایین که به پروازشان ادامه دهند اما ناگهان صدای لاکپشت از پایین آمد که می گوید: گنج .. گنج..
مرغابی ها گفتند لابد داستان علی بابا را اشتباهی باز کرده و فرود آمدند ببینند چه خبر است . لاکپشت به مرغابی ها گفت خیلی کارتان زشت بود . حالا بگویید فرشته. مرغابی ها گفتند فرشته. لاکپشت گفت آش رشته.. بابات مرغابی کشته هر هر هر و بعد رو به مرغابی ها کرد و گفت : مگر شما نمی خواستید فعال محیط زیست باشید؟ مرغابی ها گفتند بله که می خواستیم. لاکپشت گفت: پس چرا این یوزپلنگ های ایرانی که اینجا ریخته اند را بیخیال شده اید . چوبی که پرت کردید هم به سر یکیشان خورده و دارد می میرد . فوری یک عکس بگیرید و هشتگش را داغ کنید . مرغابی ها که فکرش را نمی کردند لاکپشت اینقدرلاکردار باشد سریع رفتند تا از یوزپلنگ زخمی عکس بگیرند . لاکپشت همانطور که به پشت افتاده بود داد زد: نامردا حداقل حالا که ادایش را در می آورید لاک من را هم پانسمان کنید .. ولی دیگر صدای لاکپشت به مرغابی ها نمیرسید .
واای عالی بود?