تو دلِ تاریخ
در آرزوی آزادی

در ۱ فروردین ۱۲۹۲ در حالیکه هنوز پسته‌های موسوم به خندان و بادام‌‌زمینی‌هایی که ادای بادام‌هندی را درمی‌آوردند از ظرف آجیل به قهقرا نرفته بودند، در تهران به دنیا آمد.
او سومین فرزند خانواده بود. البته برخی اعتقاد دارند که وی پس از دو فرزند دیگر به دنیا آمده است که ما به این مسائل کاری نداریم و ورود نمی‌کنیم. پدرش، میرزا آقاخان را پدر صدا می‌کرد. (انتظار نداشتین که ددی و پاپا صدا کنه؟ آره، از آن خانواده‌هاش نبودن.) به علت شغل پدرش که یکی از مدیران مخابرات بود چند سالی در شیراز زندگی کردند. پدرش بعد از اتمام دوران ماموریت و هنگام بازگشت به تهران بیمار شد و از دنیا رفت. او در آن زمان فقط ده سال داشت. خانواده‌اش به علت دوری راه یا شاید هم دلیل دیگری که برای نگارنده مشخص نشده، یک سالی را در اصفهان ماندند. او در آنجا در کنار خوردن دوغ و گوش‌فیل و بدون اینکه معده‌اش تعجب کند درسش را ادامه داد و تحصیلات ابتدایی‌اش را به اتمام رساند. سپس به تهران بازگشتند. تحصیلات متوسطه‌اش را در دبیرستان دارالفنون آغاز کرد و در دبیرستان نظام ارتش به پایان رساند. (علت جابه‌جایی مدرسه را نمی‌دانم. لطفاً سوال نفرمایید. حتی شما دوست عزیز!) سپس در سال ۱۳۰۹ به دانشکده افسری رفت و بعد از چهار سال «به چپ‌چپ» و «به راست‌راست» با درجه ستوان دومی فارغ‌التحصیل شد.
در آن سال‌ها برای پیشرفت در ارتش نیاز بود به یکی از مراکز قدرت یا ثروت وصل باشی؛ اما او بدون اتکا به هیچ کدام از آن‌ها و با گفتن اینکه «ما اصلاً از اون خونواده‌هاش نیستیم» دستش را روی زانوی راست یا شاید هم چپ قرار داد و مدارج ترقی را طی کرد. او مشاغل مهمی را در طول خدمتش (در مورد عرض خدمت اطلاعی در دسترس نیست!) در ارتش به عهده گرفت. سال ۱۳۳۶ درحالی‌که رئیس رکن دوم ارتش بود موفق به اخذ درجه سرلشکری شد. در اسفند همان سال او را که جگر (در فارسی خودمانی: جیگر) داشت این هوا، به اتهام طرح کودتا علیه شاه دستگیر کردند. پس از سین‌جیم و مثلاً محاکمه و از این صحبت‌ها، به سه سال حبس و اخراج از ارتش محکوم شد.
وی در اسفند ۱۳۳۹ درحالی‌که همه این‌وری‌ها و این‌وری‌ترها به غیر از آن‌وری‌ها و پسران با هم می‌خواندند «سلامتی سه تن، ناموس و رفیق و وطن. سلامتی سه کس، زندونی و سرباز و بی‌کس. سلامتی باغبونی که زمستونش رو از بهار بیشتر دوست داره. سلامتی آزادی…» از زندان آزاد شد.
سال‌های حضور در زندان و دم‌‌خور بودن با مبارزین و روحانیون و داداشی شدن با آن‌ها، روابط او را با قشر مذهبی و مخالف رژیم تقویت کرد. به همین سبب بعد از حوادث ۱۵ خرداد برای دومین بار بازداشت شد و برای سرکشیدن آب خنک به زندان رفت. او که علاقه‌ای به آب یخ نداشت سه سال بعد و در دی‌ ۱۳۴۵ آزاد شد. رفت‌وآمدها و ارتباط‌هایش به شدت تحت کنترل ساواک قرار داشت. از همین روی با احتیاط زیادی عمل می‌کرد و قبل از اینکه به جایی برود، اول اطراف را می‌سُکید و بعد با گفتن «بزن بریم» می‌دوید و می‌رفت. این وضعیت تا آستانه انقلاب اسلامی که از طرف امام خمینی به عضویت شورای انقلاب انتخاب شد، ادامه داشت.
بعد از پیروزی انقلاب، درحالی‌که زیر لب می‌خواند «در بهار آزادی جای شهدا خالی» او را با همان درجه سرلشکری به ارتش فراخواندند و با حکم امام خمینی به عنوان رئیس ستاد مشترک ارتش منصوب شد. در آن مقطع فقط او می‌توانست ارتش را احیا کند. احیای ارتش در آن زمانی که هر کس برای خودش سازی می‌زد، یکی تار و دیگری سه‌تار و شخصی هم با گیتار غیربرقی‌ای که با دوشاخه به برق وصلش کرده و ازش دود بلند می‌شد، کاری بس شگرف بود. شرایط برهه حساسِ کنونیِ آن روزها ایجاب می‌کرد که در چند جبهه مبارزه‌ کند. گروهک‌های ضدانقلاب و آن‌هایی هم که عین چیز (انتخاب نوع چیز به انتخاب خودتان) خواستار انحلال ارتش بودند در مقابل او بودند؛ ولی او بادی نبود که با آن بیدها، چیز، یعنی درواقع بیدی نبود که با آن بادها بلرزد. او با شجاعت جلوی همه آن‌ها ایستاد و گفت: «شما دو راه بیشتر ندارید. خودتان بروید.» و در ادامه به آن‌هایی که مانند بز اخفش[۱] منتظر بودند تا بشنوند راه دوم چیست، گفت: «یا از این راه مال‌رو یا از اون راه مال‌رو…. اینم دو تا.»
اواخر اسفند ۱۳۵۷ بود که ماجرای حمله به پادگان سنندج از سوی ضدانقلاب پیش آمد. او با کمک نیروی زمینی و هوانیروز از زمین و هوا، لشکر را از محاصره نجات داد. اقدامات نظامی او مورد قبول دولت موقت نبود و مهندس بازرگان با تکان دادن سرش «نُچ‌نُچ»کنان به او اعتراض می‌کرد. از طرفی، او هم حاضر نبود روش نظامی‌اش را که مخالفت با مماشات بود، عوض کند. لذا وی در فروردین ۱۳۵۸ استعفای خود را نوشت و حین رفتن به نخست‌وزیر گفت: «آقای دکتر مهندس! ما از اون خونواده‌هاش نیستیم.»
او دیگر هیچ سِمتی در نظام جمهوری اسلامی بر عهده نداشت. فقط صبح‌ها به عنوان یک بازنشسته به پارک می‌رفت و با دوستانش که مشغول بازی منچ و دبرنا و گاهی هم «نان بیاور و کباب را ببر» بودند صحبت می‌کرد. سپس با خرید یک نان به خانه برمی‌گشت. سرانجام در روز ۳ اردیبهشت ۱۳۵۸ یکی از اعضای گروهک فرقان، او را هدف گلوله قرار داد و به شهادت رساند. این گونه بود که او اولین شهید ترور پس از انقلاب شد.
او که سرانجام به آرزویش برای آزادی‌ از بندها که سال‌ها در انتظارش تلاش می‌کرد رسیده‌بود، کسی نیست جز شهید «محمدولی قرنی». یادش گرامی و راهش پررهرو.

[۱] بز اخفش با گله‌مندی به ما پیام داد که «بِع… خیلی نامِردی! حالا مِن را با این …. های …. یکی می‌کنی. نِع.» البته چیزهای دیگری هم گفت که چون ما از آن خانواده‌هاش نیستیم نمی‌توانیم بگوییم. فلذا از همین تریبون از بز اخفش، بزبز قندی و دیگر بزهای مقیم مرکز و حومه بابت این تشبیه پوزش می‌طلبیم.

ثبت ديدگاه