ماجراهای رستم ۲
رستم و هفت خوان کنکور
۰:۴۰ ق٫ظ ۰۹-۰۸-۱۴۰۳
روزی روزگاری در روزگاران نه خیلی دور، پهلوانی بود به نام رستم. یعنی راستش پهلوان مال زمانهای خیلی دور بود اما به دلیل استقبال مردمی از شاهنامه، یک نوکپا آمده بود زمانهای نه خیلی دور سری بزند و بعد دیگر پایش در فضای مجازی بند شد و ماندنی شد.
پهلوان بعد از مدت کوتاهی، فضای مجازی را در چنگش گرفت و شد «سلبریتی». البته خیلیها اعتقاد داشتند سِلبریتی برای پهلوان کم است و رستم کمِ کم، هفت-هشت لبریتی است، اما خودش خیلی متواضع بود و به همان سلبریتی هم قانع شد.
باری، پهلوان که حسابی سری توی سرها در آورده بود، با خودش گفت:«اینجوری نمیشود. مثلا من سلبریتی این مرز و بوم هستم! باید اثری از خودم به جا بگذارم.» راستش رستم یادش رفته بود که بزرگترین اثر در ادبیات فارسی را پس از حکیم فردوسی، او گذاشته. مدتی فکر کرد و گفت:«آها! باید یه کتاب بنویسم.» بعد پر سیمرغی را که توی جیب لباسش قایم کرده بود، در جوهر زد تا شروع به نوشتن کند. اما هیچی به ذهنش نرسید که بنویسد. اولش زیر بار نمیرفت. گفت:«مگه من چیم از فردوسی کمتره؟!» که صدای حکیم فردوسی را شنید:«من بسی رنج بردم در این سال سی!» رستم هم شانههایش را بالا انداخت و گفت:«خیلی خب حالا. من که حوصله سی سال صبر کردن ندارم…» و باز فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. میان همین فکر کردنها بود که بهترین فکر به سرش زد. نه، اشتباه نکنید، رستم این بار نمیخواست پر سیمرغ را آتش بزند. البته اولش میخواست اما یک «پلن B» به ذهنش رسید و تصمیم گرفت اول آن را امتحان کند. او میخواست حق چاپ جدید کتاب شاهنامه را به نام خودش ثبت کند. با خودش گفت:«شخصیت اولش که منم، همه با امضا و سلفی من گرفتنش، پس مال منه دیگه.» اینجا بود که فردوسی یکبار دیگر جان خویش را از دست بداد و گفت:«به خدا من بسی رنج برده بودم…»
باری، رستم به دفتر ناشر رفت. البته طبیعتا نمیتوانست چاپ مسکو را به نام خودش بکند، پس رفت سراغ نسخههای دیگر. آنجا هم کار کمی بالا گرفت و با پادرمیانی اطرافیان، رستم راضی شد گرزش را از حلقوم ناشر نگون بخت بیرون بکشد.
ناشر در حالی که پشت یکی از آدمهای آن اطراف قایم میشد، گفت:«بابا من که حرفی ندارم. ولی شما هیچ مدرکی نداری!» بعد رو به دیگران کرد و گفت:«ایشون سیکل هم نداره!» رستم هم دوباره عصبانی شد و گرز گران را در هوا چرخاند و گفت:«مدرک نداشتن عیب نیست، محبوب نبود عیبه، که همه میدونن من چقدر بین مردم محبوبم!»
به هر طریق مردم جملگی پهلوان را راضی کردند که از خر شیطان پایین آمده و برود سراغ درس خواندن. پهلوان هم که اساسا در زندگی فقط نان بازوهایش را خورده بود، ماند که چطور باید مدارج علمی را یکی یکی پشت سر بگذارد. کمی فکر کرد اما چون انرژیاش را برای فکر مرحله قبل از دست داده بود، همان اول کار رفت سراغ راه حل همیشگی؛ سیمرغ. پر سیمرغی را از جیبش بیرون آورد و سوزاند و گردوخاک راه افتاد. لحظهای بعد، سیمرغ با چهرهای عصبانی جلویش ظاهر شد و گفت:«تو کاروزندگی نداری رستم؟» رستم گفت:«دقیقا چون کاروزندگی داشتم صدات کردم دیگه.» سیمرغ هم ساعت را نشانش داد و گفت:«آخه ساعت ۲ نصف شب؟!»
رستم دست که نه، بال سیمرغ را گرفت و ماجرا را از اول تا آخر برایش تعریف کرد. بعد گفت:«حالا یه جوری برام مدرک درست کن. فقط حواست باشه من به همه گفتم میخوام ادامه تحصیل بدم، تا دکتری رو برام درست کن ولی تاریخش رو برا بعدا بزن.» سیمرغ که کمی گیج شده بود پیشانیاش را خاراند و گفت:«ببین من نهایتا تا دیپلم رو بتونم جعل کنم. دیگه کنکور با خودته.» رستم که عصبانی شده بود خواست با گرزش به سیمرغ حمله کند که یادش آمد سیمرغ روزگاری پدرش را پناه داده بود و حالا هم با یک سوت خودش را به همه جا میرساند و خدایی بیمعرفتی بود که به او حمله کند. پس با ناراحتی گفت:«راه نداره؟» سیمرغ گفت:«کاری نداره که. الان یک گلدون ببری سر جلسه کنکور، آخرش یه دانشگاهی قبول میشه.» و رستم تصمیم گرفت در کنکور ثبت نام کند.
فردا آن روز رستم به کافینت سر کوچه رفت تا در کنکور ثبت نام کند. پسرجوانی پشت کامپیوتر نشسته بود و از شدت زل زدن به صفحه مانیتور، چشمهایش سرخ شده بود. رستم پس از اینکه مدارک جعلی پایههای قبل را داد و مبلغ آزمون را کارت کشید، گفت:«کی هست حالا؟»
پسر گفت:«سه ماه دیگه.» رستم کمی حساب و کتاب کرد و دید تا آن موقع به روخوانی جلد اول کتابهای درسی هم نمیرسد. پسر گفت:«برو کلاس جمع بندی خب.» رستم گفت:«کلاس چی؟!» پسر گفت:«اول اسمتو بگو.» رستم بادی به غبغب انداخت و گفت:« منم رستم زابلی پور زال!» پسر گفت:«ها؟» رستم گفت:«رستم دستانم من، یل سیستان.» پسر گفت:«اینا همش اسمته؟» رستم کلافه گفت:« رستمم بابا.» پسر همانطور که انگشتهای درازش را روی صفحه کلید میکوبید، گفت:«رستمم بابا… اسم عجیبیه.» رستم از عصبانیت به پیشانیاش کوبید. پسر پرسید:«نام پدر؟» رستم گفت:«زال سپهبد» پسر گفت:«سخت میگیرید زندگی رو ها.» بعد نگاهی به رستم انداخت و گفت:«حالا چه رشتهای ثبت نام کنم؟ ریاضی یا تجربی؟» رستم کمی فکر کرد و گفت:«تجربهام بیشتر است!» پسر جوان هم دوباره انگشتهایش را کوبید و یک کاغذ به دست رستم داد و گفت:«برو معلمان ظریف، دوره جمع بندی دو ماهه دارن، تک رقمی نشی دیگه دو رقمی رو شاخته.» رستم دستی به سرش کشید و بعد از اینکه مطمئن شد شاخ ندارد، گفت:«چی؟» پسر گفت:«معلمان ظریف.» رستم راه افتاد که برود، اما چیزی یادش آمد و گفت:«کجا؟» پسر جوان گفت:«معلمان ظریف.» رستم کلافه شد و گفت:«دلقک، آدرس بده خب!» و پسر جوان گفت:«تلفن، ۲۲، سه تا شش!»
پس از آن رستم به مرکز آموزشی معلمان ظریف رفت و همه بستههای جمع بندی دو ماهه، سه ماهه، سه هفتهای و حتی یک ساعته کنکور را خرید و به هر شکل ممکن، خودش را برای روز آزمون آماده کرد. صبح روز آزمون با دو مداد نرم مشکی و یک قرقاول شکار شده و گرز، در محل آزمون حاضر شد و چهار ساعت امتحان را پشت سر گذاشت و موقع بیرون آمدن از حوزه امتحانی با خودش گفت:«تا حالا شش خوان را پشت سر گذاشتهام، میماند خوان هفتم و انتخاب رشته!»
باری، پس از مدتی طولانی، نتایج کنکور و انتخاب رشته پهلوان رسید. رستم که دل توی دلش نبود تا بداند آیا «گرز شناسی دانشگاه سراسری زابلستان» قبول شده یا نه، سریع رفت سراغ سایت سازمان سنجش که دید بله، بازهم سایت در هجوم بیسابقه داوطلبان هنگ کرده و بالا نمیآید. رستم که صبر و قرار از کف داده بود، پر سیمرغ را از جیب لباس بیرون آورد و آتش زد.گرد و خاک که خوابید، سیمرغ با قیافهای ژولیده جلویش نمایان شد. گفت:«خاندان شما کچل کردن منو، همه پرهام ریخته اینقدر که پر منو کندین و دم به دقیقه آتیش زدین!» رستم با کلافگی گفت:« شامپو ضد ریزش بزن درست میشه! الان کار من مهمتره، بگو من گرز شناسی قبول میشم یا نه؟» سیمرغ شاکی شد و گفت:«گرفتی ما رو؟ مگه من کف بینم؟ باید موبد رو خبر میکردی پهلوون!» و بالهایش را باز کرد تا پر بزند و برود، اما نتوانست. ناچار شروع به قدم زدن کرد و در آخرین لحظه رو به رستم گفت:«من دارم میرم خواب زمستونی، خودتم بسوزونی دیگه فایده نداره!»
و سیمرغ در افق محو شد و رستم حتی فرصت نکرد بپرسد باید موی موبد را از کجا بیابد و بسوزاند و او را فرابخواند و نتیجه را از او… ئه سایت سازمان سنجش بالاخره جواب داد و رستم پس از دیدن قبولیاش در رشته «نجات بیژن از چاه دانشگاه کابلستان» به خوبی و خوشی به زندگیاش ادامه داد!
ثبت ديدگاه