شدنی نیست…

یکی روز کسی بود که تاجی به سرش بود
بر اهل وطن ،ظلم یگانه هنرش بود
صد جیره‌خور و بادبزن دور و برش بود
مغرور به ساواک مخوف و اثرش بود
گفتند که این شاه فراری‌شدنی نیست
بیهوده چرا زور؟ که کاری شدنی نیست

می‌گفت ظریفی که نمی‌گویم از او نام
او که به وطن ضربه زد اندازه‌ی صَدام
یک لحظه توافق نشود در همه ایام…
جز اینکه فراهم شود از بودن برجام
این کار یقین یک به هزاری شدنی نیست
بیهوده چرا زور؟ که کاری شدنی نیست

می‌گفت کسی که خطری بهر وطن بود
در هر قدمم هست برای وطنم سود
هرچند که معدودم و مسدودم و محدود
بی من نشود توسعه‌ای ممکن و موجود
بی بودن من توسعه؟ آری شدنی نیست
بیهوده چرا زور؟ که کاری شدنی نیست

می‌گفت اگر حبس شوم یا شوم اخراج
یا از دهنم سر بزند یک نه دو تا عاج
هرگز نشَوَم‌ مُعترف، آری ندهم باج
اینگونه بسی گفت سخن با همه «توماج»
سیلِ سخنِ بنده که جاری‌شدنی نیست
بیهوده چرا زور؟ که کاری شدنی نیست

می‌گفت به من مادر من، ای پسرِ گل!
بیهوده نگو هست غذا آبکی و شُل
باید که تو بالا ببری صبر و تحمل
سوپ است کُنَد تقویتِ آدم بُنجل
این حذف به هر گریه‌ و زاری شدنی نیست
بیهوده چرا زور؟ که کاری شدنی نیست

اینی که در ابعاد نظامی شده چارُم
کرده ست ورم غبغبش از فرط توهم
در ورطه‌ی طوفان نشود هیمنه‌اش گم
هرگز نخورد او رکب از حمله‌ی مردم
این لشکرِ صهیونی و خواری!؟ شدنی نیست
بیهوده چرا زور؟ که کاری شدنی نیست

گفته است یکی نیز در این جمعه که صهیون
هرگز نرود پایش از این ناحیه بیرون
هرگز نشود نیست از این عالم گردون
بیهوده چرا کار به دعوا رسد و خون؟
چیزی که چنین هست شعاری، شدنی نیست
بیهوده چرا زور؟ که کاری شدنی نیست

من نیز نظر می‌دهم: ای شخص کذایی!
ای آنکه فقط فکر تمامِ فقرایی!
وایرال نشده سفره‌ی جذاب تو جایی!
هرگز ز تو خاموش مباشاد صدایی!
این واقعه با هیچ فشاری شدنی نیست!
بیهوده چرا زور؟ که کاری شدنی نیست!

ثبت ديدگاه