یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. توی یک جنگل دور یه آقا گرگهی ناقلا دندونا تیز خیلی بلا زندگی میکرد. یه روز آقا گرگه تصمیم گرفت که بره اون ور جنگل و از خونهی بز زنگوله پا بچههاش رو کش بره و بزنه به رگ. پس رفت پشت در خونه و در زد. شنگول گفت: «کیه؟!» آقا گرگه صداش رو عوض کرد و گفت: «منم منم مادرتون غذا آوردم براتون». شنگول گفت: «آقا گرگه تویی؟». گرگ که تعجبیده بود گفت:«نه وجداناً، مادرتم، باور نداری در رو وا کن». شنگول گفت:«داداش ننهی ما یه هفته هس مرده، این همه پارچهی تسلیت رو دیواره، کوری؟». گرگ نگاهی کرد و دید شنگول راست میگه و گفت: «داداش تسلیت، نمیدونستم. خدا بیامرزه. حالا چش بود؟». شنگول گفت: «فدات داداش، هیچی نهادهی دامی که گیر نمیاد، جو هم گرون شده، سر همین میرفتیم تو زمینا گندم میخوردیم. هفته پیش رفتیم یه زمینه نگو چوپونمون پول نداده، صاب زمینم جاش ننهی مارو برداشت برد کشت». گرگ افسوسی خورد و گفت: «چه مرگ تراژیکی. ولی داداش اینجور که گندمارو میلمبونین فکر نون ما هم باشینا! چهار روز دیگه نون گیر نمیاد، والله مام باس نون زن و بچه بدیم». شنگول کمی فکر کرد و گفت: «هومممم. شرمنده مام گشنهایم. حالا میخوای علی الحساب یه مادربزرگ رو جایی داریم ببرش». گرگ گفت: «نه اصلاً، اون دفعه این پیرزنه ننهی بز بز قندی رو بردم سر سفره تا یک ماه اسهال بودیم». شنگول گفت: «خود دانی، خواستی برو این بغل چن تا بزمجه هستن شاید به کارت بیان» و رفت. گرگ که دید راهی نداره خداحافظی کرد و دست از پا درازتر به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!
ثبت ديدگاه