مراسلات نیویورک تهران (۱)
«شیرین» | زد و خورد غیر شیرین
۱۰:۰۴ ق٫ظ ۱۸-۰۱-۱۴۰۴
شیرین نتیجهی دلانگیز و احمدشاه قاجار است.-نتیجهی چه؟ نه آن نتیجه. نتیجه دیگر. نوه و نتیجه و نبیره و اینها-
احمدشاه سال ۱۳۰۴ در فرانسه بود. همان موقع با اعلام انقراض سلسله قاجار و ایضاً روی کار آمدن پهلوی فکر کرد دیگر کسی در ایران دلش برای او تنگ نمیشود که خوب درست فکر میکرد و همانجا ماند.
غم غربت از یک طرف و غم از دست دادن پادشاهی از طرف دیگر بدجور داشت احمدشاه را میچزاند. در همین وقت بود که سر و کلهی دلانگیز پیدا شد، دختری ایرانی که در فرنگ درس میخواند. اینکه چه درسی؟ الله اعلم.
احمدشاه که چشم زنهایش در ایران را دور دیده بود دلانگیز را گرفت. حاصل ازدواج آنها فرزندی شد به نام نادرالدین. البته در هیچ یک از منابع رسمی و غیررسمی نامی از دلانگیز نیامده است.
پس از مرگ احمدشاه، درس دلانگیز تمام شد و چون قصد ادامه تحصیل نداشت به ایران بازگشت. اما دیگر قاجارها سرکار نبودند و دور، دور رضا پالانی بود به همین خاطر کسی خیلی دلانگیز را تحویل نگرفت.
این قصهای است که شیرین هربار برایم تعریف میکند البته اینکه قصهاش چقدر صادقانه است را نمیدانم.
شیرین از همان کودکی عاشق دوره قاجار بود البته به جز بخش امضاکردن قراردادها و عهدنامههایش. معتقد بود مردان قجری وفادارترین مردان تاریخ بودند مخصوصاً فتحعلیشاه. شیفته نامههای عاشقانهی ناصرالدین شاه و جیران بود. او میگفت و میگفت و میگفت اما من هیچوقت گوش نمیدادم.
تا آن روز از راه رسید. بین شیرین و یک ماشین زد و خوردی صورت گرفت. متاسفانه زور شیرین آنقدر نبود که در این جدال سربلند بیرون بیاید و سرشکسته، او را با آمبولانس از صحنه خارج کردند. مغز شیرین ضربه خورده بود. البته قبلاً سر بله گفتن به من خود ما به این موضوع شک کردیم اما این بار قضیه جدی بود. توی دلم جوش شیرین و سرکه ریخته بودند. پاهایم رفته بودند مرخصی بدون حقوق اما خدا رو شکر خوب شدم. یعنی شیرینم خوب شد که خوب شد. گفتند مشکلی نیست و واقعاً هم نبود تا اینکه شیرین دهانش را باز کرد و پرسید: «زینالعابدینجان تصدقتان ما چه مدت کسالت داشتیم؟ هفت قرآن به میان به سبب مریضی ما در کسب شما که خللی پیش نیامد؟»
اول فکر کردیم شاید سر شیرین ضربه خورده البته ضربه که خورده بود منظورم این است که مخش تکان خورده.
رفتیم دکتر را یقه کردیم که گفتی مشکلی نیست پس چرا شیرین عیب کرده است. برایش عکس نوشتند. از آن عکسها که برای گرفتنش باید بروید داخل یک گردالی بزرگ و بیایید بیرون.
نهایت در شورای پزشکی تشخیص دادند قسمت کنترل زبان و گفتار مغز شیرین دچار مشکل شده. انگار بخش گفتاری مغز شیرین دیگر از آن جایی که باید فرمان نمیگرفت بلکه یک پل ارتباطی بین بخش گفتاری و قسمت علایق او ایجاد شده بود و بخش گفتار تحت فرمان علایق بود و حالا او به هر شیوهای که علایقش دستور میداد حرف میزد بدون آنکه خودش بداند. مشکلی که دوا هم نداشت.
حالا ما مانده بودیم با شیرینی که به زبان قجری حرف میزد چه کنیم؟
در این گیر و دار مجبور بودم از شیرین دور شوم. بهخاطر شغلم باید به سفر میرفتم. اما با شیرین چه میکردم؟
همینجا بود که فکری به ذهنم رسید. یک تیر و دونشان بود. هم شیرین میفهمید من چه میگویم و هم به آرزویش میرسید.
ادامه دارد…
ثبت ديدگاه