خرده روایات شاخ‌المسافرین از سفر به افغانستان(قسمت هشتم)
صفای استانبولی در جوار فعالین فرهنگی

راه راه:

ایزو ۹هزار و خارج

«خواجه غلتان ولی» همان آقای مراد درویش‌هاست که غالب توریست‌های عازم شرق، از افتخار غلتیدن در جوار ایشان خاطره دارند. دقت کنید این خواجه از آن‌ها نیست که بلند شده و بیایید مصدع زندگی‌شان شوید و شب‌ها توی خواب هر چقدر دلتان خواست غلت بزنید و به پایه میز و گلدان و دیوار نخورید و صبح که از خواب بیدار می‌شوید، کبود سیر و سیاحت دور اتاق نباشید. نه؛ اینجا مزار منتسب به استادِ خواجه عبدالله انصاری «شیخ یحیی‌بن‌عمار بجستانی» عارف متوفی به ۴۲۲ قمری است.

طبق روال مرسوم در عمده اذهان جهان سومی(باعرض پوزش) درویش متصدی محل غلت هم فکر می‌کند اگر بگوید «جهانگردان همه دنیا می‌آیند اینجا غلت بزنند و حاجت بگیرند» تغییری در باور و نگرش ما پیش می‌آورد. و اعتبار یک مکان تاریخی با یک عقیده سنتی( ِ غلط یا درست) را به زائر «بور» با «چشمِ رنگ دیگرش» می‌چسباند.

شیوه‌ حاجت‌روایی در عملیات غلتیدن به این صورت است که در حیاط کوچکی که از خارج آمده‌اند و بررسی‌اش کرده‌اند و دیده‌اند با قواعد جاذبه و فلان نمی‌خواند(همان قضیه باورپذیری به اعتبار جهان اولی‌ها!) روی سنگ‌ریزه‌ها دراز می‌کشی، پاهایت را روی هم می‌گذاری، چشم‌هایت را می‌بندی، نیّت می‌کنی و حمد و سوره می‌خوانی. بعد به سمت پایین حیاط که ظاهراً یک شیبی دارد غلت می‌خوری، اما به هدف -دیوار روبرو- نمی‌خوری و دوستانت بهت می‌خندند. اما اگر نمی‌دانم به کدام طرف منحرف نشوی -یا بشوی؟- و صاف -یا کج؟- بروی توی دیوار و ان‌شاءالله گردنت بشکند و روانشاد شوی، حاجت‌روایی! طبیعی‌ست که حاجاتم را نگه دارم بعد از سفر ببرم توی حرم حضرت سیدالکریم برای ایشان مطرح کنم. بدون خط و خش و زخم و زیل. از ما تنها یکی از همسفرها و جمشیدجان شانس خود را امتحان می‌کنند. بعدها از خانم جهانگیری می‌شنوم که دعای احتمالی جمشیدجان باید چه بوده باشد. و آخی و ان‌شاءالله به‌هم برسند… .

درویش یک‌جوری «فقط آدم پاک اینجا به هدف می‌خورد. و توی این دوره و زمانه آدم پاک کجا بود» را بارمان می‌کند که جمشید و همسفر ناپاک، زودتر از بقیه از کادر خارج می‌شوند.

عصر؛ علاوه بر خانم جهانگیری و مائده و جمشیدجان، خاله -از بستگان‌شان- و نوه‌هایش، ما چهارتا را همراهی می‌کنند. همگی باهم توی کرولا. سربالایی شبیه جنگل‌های هیرکانیِ -کمی کم‌پشت‌تر- معروف به تخت صفر را تا «خانه جهاد» بالا می‌رویم. طبق معمول می‌گویند موزه برای جلسه مهمی قرق شده و یک سی‌دی کپی‌رایت که بعدها معلوم شد همان هم قابل استفاده نیست، دادند دست‌مان. کمی غروب هرات را قاطی لهجه شیرین خاله تماشا کردیم و رفتیم سمت روستای گازرگاه… .

 

عکسبرداری ممنوع- حالا آزاد!

قرائت‌هایی که از آثار و سلوک خواجه عبدالله انصاری وجود دارد، چنان تنوعی دارد که همزمان با ما که مشغول درآوردن آرایه‌های ادبی مناجات‌نامه ایشان در کلاس ادبیات دوم متوسطه بودیم، خواننده پشت‌مو بلند لس‌آنجلسی هم با چشمان بسته و فاز عرفانی، مشغول ارائه قرائت خودش بوده‌است. در تمام هزار سالی که مردمان ایران فرهنگی مشغول انواع قرائت‌ها بوده‌اند، خود خواجه اینجا در محوطه دنج بارگاهش در «گازرگاه شریف» وسط ضریح سبزی زیر آسمان خدا خوابیده است. هر از گاهی هم با خودش می‌گوید «چی میگن اینا؟»

بیرون از محوطه هم قبرستانِ (احتمالا) معمولی‌هاست. برای اولین بار در طول سفر؛ ماموران انتظامات گازرگاه می‌گویند عکس نگیرید. که این هم در داخل حیاط بارگاه، مرتفع می‌شود. یاد این می‌افتم که چقدر جای دوبین خالی‌ست. دلم می‌خواهد یک درشتی هدیه به روح آن‌ها که می‌گفتند «دوربین ببری، شبیه توریست‌ها میشی، دردسر میشه» نثار کنم، می‌بینم اولویت با زیارت اهل قبور است. داخل شلوغ نیست، بجز ما و چند زائر محلی و یک درویشی که معلومم نمی‌شود خواب است یا توی حال، و یک گربه که دم غروبی به نیت «تعویض هوای زیستنش» در میان مقبره‌ها می‌پلکد، کسی نیست.

مرمت مقبره بعهده بنیاد آقاخان است. عوضش جمهوری اسلامی هم در ادبیات دوم دبیرستان یک مناجات از خواجه قرار داده است که این به آن در!

«مسجد جامع هرات» نسبت به بقیه آثار فرهنگی و تاریخی، داخل‌شهرتر محسوب می‌شود. ظاهرش شبیه مسجد کوفه خودمان(از کجا رسید؟!) است. با زائر کمتر در ساعات غیر از نماز، بدون ضریح و مرقد و حوض. متأسفانه دم غروب است که اینجا رسیده‌ایم و وقت هیچ نمازی نیست که در صفوف اهل تسنن، یک‌کم وحدت کنیم. عادی دو رکعتی می‌خوانم و می‌گذریم.

در خانه خواهرشوهرِ قضیه

خانم جهانگیری که بنظرم چشم‌هایش درشت‌تر و سفیدی‌اش سفیدتر از تهران است، می‌گوید امشب یک مراسم شبه‌عروسی -بدون حضور عروس و داماد!- در خانه خواهرش برقرار است. همسفرها نمی‌آیند. بدون فکر کردن به خاک و خل رویم، خستگی و نداشتن لباس مناسب، دلی‌دلی‌گویان می‌افتم دنبالش. خیلی زود با فامیل قاطی شده‌ام و اصلا یک قاعده‌ی نانوشته و در آزمایشگاه تثبیت‌نشده در من هست که معاشرت با تاجیک‌ها بخاطر گرمی و صمیمیت‌شان، خیلی راحت‌تر از باقی اقوام است. اینجا؛ یک رقص زیبایی دارند که در مجلس زنانه اجرا شد و نمی‌دانم مثل رقص کردی در ایران، عمومی(فرض همه زنان و همه مردان بعنوان خواهر و برادر!) هم هست یا نه، هر گروه فقط توی خودشان اجرایش می‌کنند. شباهت زیادی به رقص خراسانی‌ها دارد، که بجای چوب، صدای دست‌ها جذاب‌ترش کرده است. از هیجان نیم‌خیز شده‌ام. و چندبار آهنگ درخواستی دارم و مهربان‌ها تکرار می‌کنند.

داماد -برادر خانم جهانگیری- کاناداست و عروس در خانه بابایش در چند کوچه آن‌طرف‌ترمان. و ما در خانه خواهرشوهرِ قضیه برایشان جشن گرفته‌ایم. عقد اسکایپی و بله‌برون غیابی و ماه‌عسل تک‌نفره، تقریبا با جنگ هم‌سن است و مثل خانواده‌ی ده‌نفره‌ای که نهایتا دو سه نفرشان سر سفره حاضر شوند، برای خودشان عادی است.

قبلا شنیده‌ام ندا (دختر اتیستیک خانم جهانگیری) از روز رسیدن به هرات، در خانه خاله‌اش مقیم است، خیلی آرام شده، از اتاق هم بیرون نمی‌آید. نظر فنی‌ام این است که همه‌اش بخاطر سلامت آب‌و هواست.

 

با تشکر از اقدامات آتی آقای «مایکل»

صبح روز دوم آمده‌ایم «قلعه اختیارالدین». آنقدر اول صبح آمده‌ایم که بلیط‌فروش قلعه نصفه‌بیدار است و پتوپیچ جواب‌مان را می‌دهد. کم‌کم از محلی‌ها و مهمان‌هایشان هم بیننده اضافه می‌شود و در پیچ‌و‌خم پله‌ها و باروها تنها نمی‌مانیم.

اگر آقای حسن صباح در عقد قرارداد و واگذاری ساخت قلعه الموت به بسازبفروش‌ها بیشتر دقت می‌کرد، یا اگر زلزله آن بلا را سر ارگ باشکوه بم نمی‌آورد، الان باید ما یک‌چیز شبیه به قلعه اختیارالدین در ایران می‌داشتیم. اما با خشت و گِل چند ده‌ سال اخیر و احتمالا «مید این یو اس» و «مید این چاینا». قلعه باستانی هرات خیلی صحیح و سالم و باشکوه است که دست بنیاد آقاخان و مردم ایالات متحده و مردم جمهوری فدرال آلمان(جوری که روی تابلوی راهنما اشاره شده) درد نکند.

چون ظهر به مراسم عروسی بعدی(!) دعوتیم (فقط پاقدم ما را ببینید)، خیلی تند -در تقریبا دوساعت- صدر و ذیل و انباری و پستوی قلعه را می‌گردیم. یک نمایشگاه از آثار هنری عصر تیموری و نقاشان متعلق به مکتب هرات (کمال‌الدین بهزاد و…) هست که طبق بنر دم در، اینها اصل آثار نیست و اصلا تابلوها در اقصی‌نقاط جهان پخش‌‌اند، ولی به همت آقایی بنام «مایکل باری» و دولت ایالات متحده، زنده‌کردن طلب افغانستان از موزه‌های جهان، ممکن گردیده است. چطوری‌اش را من نفهمیدم. از عزت و احترام پرچم آمریکای جهانخوار در کشور اشغال‌شده و جنگ‌زده، سرم دود میکند. دیدن نمایشگاه را از آخر شروع می‌کنم و پانویس تابلوها را از ته به سرمی‌خوانم. به همین خاطر؛ سرگیجه نمی‌گذارد از مکتب هرات بگویم. اما در جریان باشید که قاطبه نقش‌ونگاری که در صفحات بوستان و گلستان یا در و دیوار قهوه‌خانه‌های قدیم دیده‌اید، شاهکار همین آقایان است.

استراحت بعد از ۹۰

زن‌های پاشنه‌بلند که از گوشه و کنار مانتو و چادرشان لباس شب زده بیرون و‌ مردهای کت و شلواری با کفش ورنی‌ و کراوات شل و‌ وارفته را که در مجالس خودمان هم دیده بودیم. اما جمعیت زیاد مهمان‌ها و مینی‌باس‌ها و حتی اتوبوس‌های پارک‌شده در حیاط تالار، برایمان تازه است.

یک عروسی خیلی معمولی -دقت کنید زاهدانه یا چشم‌فامیل‌درآر، نه- در شهر شما چقدر تمام می‌شود؟ چند نفر مهمان دعوت می‌کنید؟ چه تعداد از مهمان‌ها را عروس و داماد به عمرشان ندیده‌اند و این آخرین دیدار احتمالی‌شان هم هست؟ اعدادی که به ذهن‌تان می‌رسد، ضرب در ده کنید، می‌شود یک مجلس معمولی در افغانستان. فروش زمین، از دست دادن کار و نابود کردن سرمایه عمر خود و تمام خانواده برای برگزاری عروسی، یک اتفاق عادی و رایج محسوب می‌شود. ندارترینِ فامیل هم مجلسش اعیانی‌ست. و همگی ترجیح می‌دهند عروس و داماد سال‌ها در یک اتاق ۹متری در بالاخانه بزرگترها زندگی کنند، عوضش عروسی‌شان مثل بقیه باشد. عادی و اعیان. یک‌خرده ظاهرش مثل ایران است که عروس پولدار و معمولی در آتلیه و مزون و آرایشگاه شمال‌شهر چشم‌تو‌چشم می‌شوند. یا منوی شام مجلس‌شان عین هم است. اما اینکه این‌ها حتی نمی‌کنند با سرویس بدلی و میوه ارزان‌تر و لباس غیرژورنالی، مدعوین را صحنه‌سازی کنند و با شعار «نِه… گپ درمیارند»، خودشان را بیچاره می‌کنند؛ برای ما جدید است. همه‌اش بخاطر چشم فامیل. همین فامیلِ ندارِ مجلسِ مجلل‌بگیرشان.

این اولین مجلس عروسی عمرم با بیش از سه‌هزار مهمان است و چندباری درهای ورود و خروج و حتی جایم را گم می‌کنم. با این حال؛ یک‌خرده در حالت آویزان از نرده‌های بالکن طبقه دوم پایین را نگاه می‌کنم. می‌بینم نمی‌شود. یک نوزاد را که نمی‌دانم صاحبش کیست می‌گیرم توی بغلم، می‌رویم پایین. این کلکم تکراری‌ست و معمولا برای دیدن حرکات خاله‌های حاضر در وسط با کیفیت چهاربعدی، اعمال می‌کنم. مثلا بچه‌ام بی‌تابی می‌کرده و آمده‌ام عروس را نشانش بدهم آرام شود و عزیز فیلمبردار هی نگو برو کنار. هفت-هشت نفری هستند که لباس یک‌شکل(سِت!) دارند و معلوم است نسبت نزدیک‌تری دارند. و مثل مجالس خودمان، تعداد قابل توجهی هم از «دور»ها هستند که شور قضیه را درآورده‌اند و خیلی هرکی هرکی است. با این تفاوت که میدان رقص این‌ها، نصف کل سالن‌های عروسی ماست.

هرچند می‌دانند ما خیلی «قابلی‌پلو» دوست داریم، اما ناهار عروسی زرشک‌پلوست که احتمالا بخاطر قرابت فرهنگی(!) با ایران است. برای هر میز یک دوری(دیس گرد) می‌آورند و همگی با دست(اینجا دست در برابر پا نیست. برابر قاشق است) از دیس می‌خورند. نمی‌فهمم توی این شلوغی؛ چطور یادشان مانده برای مهمان‌های ایرانی بشقاب و قاشق بیاورند. ولی آورده‌اند.

علی‌رغم تعلل عامدانه‌ام در خوردن ناهار و بی‌اعتنایی به عجله همسفرها؛ نشد خود عروس را ببینم. فکر می‌کنید در یک‌ساعتی که ما در سالن بودیم، عروس کجا بود؟ بله- دقیقا! رفته بود لباس و آرایشش را برای سانس بعدی عوض کند. با احتساب هزینه ۱۰دست لباس محلی برای طبق‌کش‌ها- خلعتی خانواده و در و همساده طرفین- جواهرات و لباس‌های محلی عروس(تمام محل‌ها از شبه‌قاره تا نواحی مرکزی ایران)، داماد تقریبا می‌تواند بعد از ۹۰سالگی چندروز بدون بدهی هم زندگی کند و بعد ریق رحمت! طبیعی‌ست بعضی جوان‌ها تن به این وضعیت ندهند، از سختی‌های ازدواج به سمت مرزهای ایران متواری شوند و بدنبال تجربه عاشقانه ارزان‌تر، به فامیل توی ایران رو بزنند. هرچند فامیل توی ایران هم در این مورد بخصوص، اوضاعش فرق چندانی ندارد. این تنها چالش نگارنده با فرهنگ و مردم افغانستان است. ننگ دانستن پوشیدن یک لباس برای دو مجلس یا زینت بدلی بجای طلای فلان‌قدر عیار، خیلی راحت سروسامان گرفتن جوان‌ها را عقب انداخته است و کسی نگران چیزی نیست.

ندا را بالاخره دیدم. در شلوغی سالن. ناخن‌هایش را لاک زده، موهایش را روغن مالیده، با لباس و کیف دخترانه، شیک ایستاده و دست می‌زد.

 

صفای استانبولی در جوار فعالین فرهنگی

مناره‌های زخمی و زیبای هرات در اطراف مصلایی که به همت شوروی و انگلیس از نقشه افغانستان حذف شد، ساخته شده‌اند. ورودی محوطه‌ای که مناره‌ها تویش قرار دارند، ساختار و تشکیلات خاصی ندارد. یک در نرده‌ای فلزی‌ست که از دو طرفش تا یکی دو متر دیوارهایی آویزان است که در ادامه، آن‌‌ها هم نصفه مانده‌اند. رفت و آمد به داخل برای ما و معتادهایی که در چاله‌ها و گوشه‌کنار افتاده‌اند، سخت نیست. با این حال یک نگهبان دم در است که ورود و خروج ها را زیر نظر دارد(معلوم نیست برای چی). انگار هم به‌اش سپرده‌ باشند «حواست باشد نگارنده آمد، یک لحظه ازش غافل نشو!». بزرگوار یک لحظه چشم از من برنمی‌دارد. بعد از ناراحتی‌مان برای تکه‌های کاشی‌ کنده‌شده و افتاده روی خاک، که به طرف همسایه مناره‌ها -باغ محل تدفین گوهرشاد و امیر علیشیر نوایی- رفتیم، تعقیب‌مان می‌کند که من دست از پا خطا نکنم. به درب ورودی باغ که می‌رسیم، نگهبان آنجا اخلاقش بهتر است. می‌گوید امروز باغ قرق زنانه است و اگر مانع نگهبان مناره‌ها نمی‌شد، او واقعا داشت دنبال من و یکی از همسفرها، می‌آمد توی زنانه!

«گوهرشاد» زن طراز تاریخ اسلام است. نماد مسلم فرهنگ‌دوستی و فرهیختگی‌ست که خزانه حکومت شوهرش نتوانست او را مشغول مهمانی و برندینگ و چشم و هم‌چشمی با زن‌های سخیف زمانه‌اش کند و بجای ملکه‌بازی زد توی کار اعتلای فرهنگ و بناهای بسیاری با معماری اصیل اسلامی در خراسان بزرگ بنا کرد. و الان تمام زنان تمام خانواده‌های سلطنتی دنیا، همه‌ -بجز آن یکی‌ دو مورد که خیلی مقاومت می‌کنند!- چشم‌شان را خاک گور پر کرده و گوهرشاد هنوز زائر دارد. آن‌هم با این حجم.

داخل باغ شبیه بوستان بانوان خودمان است در ابعاد کوچک‌تر و جمعیت ۱۰برابر که عصر روز تعطیل، قابلمه استانبولی و سالاد شیرازی‌شان را برداشته‌اند آمده‌اند اینجا، یک‌کم مغزشان از پرحرفی مردها(!) استراحت کند. ازدحام به‌حدی‌ست که ۲۰تا دست و پا و النگو و نوزاد و طره مو را لقد می‌کنیم تا به گنبد چین‌وشکن‌دار گوهرشاد برسیم. مجبوریم از نصف‌شان عذرخواهی کنیم و عکس‌های توی گوشی‌ها را نشان دهیم و توضیح دهیم که فقط از گنبد و آسمان عکس گرفته‌ایم و البته زود راضی می‌شوند. درِ هر دو اتاق مقبره‌ها قفل است. از پنجره‌ها آویزان شده‌ایم، فاتحه می‌خوانیم و کمی آبی‌ها و سبزها و فیروزه‌ها را نگاه می‌کنیم و باز مسیر برگشت و دست‌ها و النگوها… .

متاسفانه من همیشه خیام و عطار و باباطاهر را قاطی می‌کنم. اما آن یکی که در آن میدان وسط همدان مدفون است نه، آن دوتای دیگر که در نیشابورند، مهندس بنای مدفن یکی‌شان با طراح ورودی صحن عتیق حرم حضرت رضا(ع)، یکی‌ست و این هر دو اوستا، همین آقای نوایی‌ست. مسجد گوهرشاد را هم، حتی اگر اسمش رویش نبود، همه می‌دانید سفارش کیست.

غروب؛ خیلی دنبال مزار غریب و مهجور عبدالرحمن جامی شاعر عارف، می‌گردیم. بالغ بر ۸۶درصد محلی‌ها، مزارش را که نمی‌شناسند هیچ، اصلا بار اول‌شان است اسم بنده‌خدا به گوش‌شان می‌خورد. می‌رویم خانه…

 

قسمت قبل را از اینجا بخوانید:

 

ثبت ديدگاه