نامهای به یار فرنگنرفته
فرهنگ تا فرنگ
۱۰:۰۱ ق٫ظ ۱۶-۰۷-۱۴۰۴
سلام بر آن دلبر جامانده در وطن.
انشاالله تعالی به سلامتی، امروز به دیدار ابنیهای تاریخی خواهیم رفت.
لعبتکم، اکنون که در این فرنگستان در حال گشتوگذار هستیم، در همه حال به فکر شما نیز میباشیم. تصدقتان شوم، امروز که کمیزمان داشته و کیفمان کوک میباشد، یادمان آمد که چند خاطره برای شما بنگاریم. خاطراتی که درست است خاطر ما را مکدر میکند، اما برای شما خوشایند است و نشاندهندهی دلبستگی جنابتان میباشد.
وقتی در ایتالیا برای دیدن برج پیزا رفتیم، چنان یاد شما در وجودمان قلیان نمود که عنان از دست داده، بیدرنگ به ملازمان شاه گفتیم تیری، چاقویی، چیزی که سر نوکتیز دارد برایمان مهیا کنند. ملازمان سوال میکردند: «برای چه میخواهید؟» و ما چنان سکرتوار میگفتیم: «کارتان را انجام دهید».
آخرالامر، میخ طویلهای به ما رساندند که با همان نیز توانستیم کارمان را انجام دهیم.
آری، کنار برج رفته، با همان میخطویله قلبی حک کرده و «ن» را به انگلیسی نوشتیم (به دلیل مسلط بودن به انگلیسی و اینکه آنجا فرنگستان است، دیگر فارسی که نمیتوان نوشت) اما غیرت ایرانیمان قبول نکرد که ابتدای اسم شما را بنویسیم. به دلیل دوری از شما، تیری بر قلب زده و خون جگرمان را نیز کشیدیم که وصف حالمان شود. پدرسوختهها آمدند، ما را کتبسته بردند. خاطرتان آسوده، جناب سلطانبنسلطان پادرمیانی کرده و مسأله ختمبهخیر گشت. بماند که به چه مصیبتی از بندشان رها گشتیم. الغرض، خواستیم که شما بدانید که همهجا و در همهحال بهیادتان بوده و هستیم.
در بلد پروس، ما را به روستایی بردند که در آنجا دریاچهای بود با آبهای نقرهای که قابلیت آن را داشت که مانند رنگینکمانی رنگارنگ شود. به ملازمان گفتیم که دبهها را آورده و پر کنند تا برایتان به عنوان تحفه آورده، تا حوضچه کوچک امارت خود را با آن پر کنیم. اما این فرنگیان بیفرهنگ، جلویمان را گرفته، نگذاشتند. لعبتکم، این فرنگیان بسیار خسیس و کنس میباشند. اصلاً مثل ما نیستند که وقتی فرنگیان به کشور آمده و از ما ستونهای تختجمشید را هم بخواهند، به آنها میدهیم.
عزیز جان و دل، باید اتفاق دیگری نیز که بر ما گذشت را برایتان بازگو کنم. در بلادی دیگر، خرسی بس عظیمالجثه دیدیم که به آن خرس گریزلی میگفتند. خواستیم یک دانه برای نازدانهی دردانیمان بیاوریم، دیدیم که در کالسکه یا جای ماست، یا باز هم جای خرس نیست. در ثانی، احتمال زنده ماندنمان تا رسیدن به بلد خود با وجود چنان موجودی تقریباً صفر مینمود. بنابراین، مصمم شدیم که حیوان را شکار کرده و از پوستش برای شما جامهای گرم دوخته، تا هنگام قدم زدن با ما آن را بپوشید. نمیدانم چرا این فرنگیها آنقدر حساس بودند و ما را زیر نظر داشتند، تا آمدیم تیری پرتاب کنیم، ما را کتبسته بردند.
سوگلی جان، اما غمگین مباش و بدان در نهایت چیزی در خور شأن شما از بلاد فرنگ برایتان میآوریم.
ثبت ديدگاه