داستان جزیره گنج(ورژن وطنی)- قسمت نهم
قصه های جزیره| هپی برث دی و حرکات موزون
۴:۲۸ ب٫ظ ۱۸-۰۵-۱۴۰۰
قرار بود جشن بزرگی در جزیره برگزار شود. از تمام زیبارویان شهر دعوت شده بود در این جشن شرکت کنند، حتی از من! برای گرفتن لباس سراغ همسایه پشتیمان-آقای نجفی اینها- که برای شرکت در جشن به مرخصی آمده بود، رفتم. چون هم دلش از بقیه جوانتر بود هم چون کیشخورش خوب بود، حتما لباسهایش از آب گذشتهتر بود. یکی از لباس خوبهایش را انتخاب کردم و برای جشن آماده شدم. هرچند هنوز نمیدانستم این جشن به چه مناسبتی برگزار شده است. به رسم مادرم یک شکلات خوری پایهدار خریدم و به طرف ادرس حرکت کردم. جمعیت زیادی در محوطه جمع شده بودند و یک صدا میگفتند: دو سالگیت مبارک…دو سالگیت مبارک
فهمیدم گاف ناجوری دادم و بجای شکلاتخوری باید یک عروسکی، ماشینی چیزی میگرفتم. کیک بزرگی روی سکوی مشرف به حیاط قرار گرفت. منتظر دختر کوچولوی گوگولیای بودم تا بیاید و شمع را فوت کرده و کل کیک را تف تفی کند. حالا این نشد یک پسربچه سرتق کچل! در کمال ناباوری مردی به پهنای مرحوم پدرم که امیدوارم روحش با وجود این گرفتاریای که برای من درست کرده، شاد باشد، ظاهر شد.
اولش کپ کردم ولی با خودم گفتم حالا چی توی این جزیره آدمیزادی است که بچه دو سالهاش باشد. با پرس و جوی فراوان از حضار، متوجه شدم جشن به مناسبت دوسالگی صفحه اینستاگرام این بزرگوار برگزار شده است. طرف از آن شاخهای مجازی بوده و ظاهرا برخی پستهایش تا ١١٩ تا هم لایک خورده. خوشبختانه هدیهام کاملا درخور بود.
نوبت به باز کردن هدایا رسید و جعبههای پارچ لیوان و شکلات خوری یکی پس از دیگری باز میشدند. نوبت به شکلات خوری من رسید. جلو رفتم و گفتم: تبریک میگم آقای…ببخشید
-یعنی تو من رو نمیشناسی؟ فالو شده توسط ناظر جام جهانی…چطور نمیشناسی؟ بعد نگین چرا این نمایندههای مجلس کاری واسه ما نمیکننا
-شما نماینده مجلسید؟ چه خوب شد پس. شما میدونید دلار هزار تومنی رو کجا میدن؟
-نه بابا من یه نماینده ساده بی اختیاراتم. اگه پیدا کردی به منم بگو داریم میریم جام جهانی ببینیم دستم خالی نباشه.
-جدی دارید میرید؟
-مگه منو فالو نداری؟
-نه والا.
-حتما فالو کنا. میخوام کل بازیا رو لایو بگیرم. نبینی از دستت رفته.
ثبت ديدگاه