بخشی از دفتر خاطرات محرمانه محمدرضا پهلوی
ما ماندیم تنهای تنها

۱۶ بهمن ۱۳۵۷/ نیمه ظهر

از عصبانیت می‌خواهیم نوه پادشاه مراکش رِ از ایوان آویزان کنیم. خبر رسیده که صبح امروز آن مرد برای خودش دولت تعیین کرده. هه! توی مملکت ما، توی مملکتی که خودمان شاهش هستیم و برایش نخست وزیر گذاشتیم، آن مرد دولت تعیین کرده. هی می‌خواهیم هیچی نگوییم، نمی‌شود. آن روز اول هم گفته بود توی دهن دولت می‌زنم. توی مملکت ما اصلا کسی جز ما حق ندارد توی دهن کسی بزند. این چه وضعی است بختیار درست کرده؟ مضحکه دنیا شدیم.

مهندس بازرگان شده نخست وزیر دولت آقا. بختیار چه غلطی می‌کند؟ خبر مرگمان دو روز آمدیم تفریح کنیم. حالا چجوری برگردیم؟ این نوه پادشاه هم دیگر برایمان دست گرفته، بزمجه امروز می‌گفت رهبر کشورتان اسمش چیست و با شما چه نسبتی دارد. دور از چشم پادشاه اول یک پس کله‌ای محکم چسباندیم بهش، بعد هم گفتیم دهنت رِ ببند. ما هنوز شاه مملکت خودمانیم.

اوضاع وخیم است. همه برایمان شاخ شده‌اند. انگار اصلا یادشان رفته ما اینجاییم و منتظر برگشتن! دلمان برای کاخ خودمان تنگ شده، برای مهمانی‌ها، بریز و بپاش‌ها، حتی برای فتنه‌گری‌های اشرف هم دلتنگیم! ورپریده او هم ما را تنها گذاشت. مگر قرار نبود مال بد بیخ ریش صاحبش باشد؟

ثبت ديدگاه