حاشيه هايي از سومين شب طنز انقلاب اسلامي همزمان با جشنواره مردمي فيلم عمار
مقاومت دربرابر خندیدن
۴:۳۱ ب٫ظ ۱۲-۱۰-۱۳۹۶
روز حماسه ملی نهم دی ، فارغ از همه مشکلات، قرار بود در محفل طنز نطنز، چند ساعتی دور هم بخندیم…
من که خنده را در این فضای دودآلود، بر هر چیز دیگری ترجیح می دادم، با چند نفر از دوستان، خودم را به سینما فلسطین رساندم. در مسیر، از بس اخبار را دنبال کرده بودم مثل بی بی سی، هر تجمعی را به شلوغی ها ربط می دادم حتی تجمع مردم پشت چراغ که فقط می توانستند به مدت زمان چراغ قرمز اعتراض داشته باشند! همین تقلید از بی بی سی، باعث شد ورودی اصلی سینما را گم کنیم و مسافتی را اشتباه برویم و دوباره برگردیم.
ساعت نزدیک به ۶ بود که وارد سالن سینما شدم و در آن شلوغی ناشی از اکران فیلمهای عمار در سه سالن، دنبال نشانه ای از شب نطنز بودم ناگهان چشمم به غرفه ای افتاد که مجله های راه راه را گذاشته بود، جلوتر که آمدم از بین جمعیت استند شب نطنز سومین شب طنز انقلاب اسلامی نمایان شد.
یکی از دوستان را دیدم که روی مبل نزدیک سالن نشسته بود و برای ۲ ساعت خندیدن دوپینگ میکرد حق هم داشت احتمال افت فشار از شدت خنده وجودداشت…
به علت استقبال زیاد، سالن برنامه تغییر کرده بود. از سالن چهارصدنفری به سالن هفتصدنفری. این را از گفتگوی افرادی که جلوی در سالن ۱ ایستاده بودند متوجه شدم. از شواهد و قرائن مشخص بود برنامه با تاخیر شروع می شود، ترجیح دادم نماز را بخوانم و دوباره برگردم…
نمازخانه طبقه بالا بود و اتصال به خدا راحتتر! بعد از نماز بلافاصله برگشتم و جلوی در منتظر ماندم. آقایی که جلوی در سالن ایستاده بود همچون نگهبانان وفادار جومونگ که می خواهد از چوسان قدیم محافظت کند مانع از ورود افراد به سالن می شد و هی پارتی بازی نمی کرد!
اولین آدم معروفی که دیدم – البته بعد از خودم – علی زکریایی بود. حدس زدم مجری برنامه باشد بدون هیچ پارتی بازی داخل سالن شد.
از بلندگوی سینما، برنامه شب نطنز اعلام شد و تغییر سالن را هم گفت؛ بالاخره نگهبان وفادار در را باز کرد و مردم هم در جواب پارتی بازی اش مثل چی وارد سالن شدند.
همه آمده بودند؛ از بچه دو سه ماهه گرفته تا مرد و زن ۵۰-۶۰ ساله! انگار طنز سن و سال نمی شناسد ولی اکثر مخاطبین را جوانان تشکیل می دادند.
آقایی، نگرانی تغییر سالن را داشت و می خواست دوباره از بلندگو اعلام کنند.
وارد سالن شدم تقریبا بزرگ بود قسمتهای جلو پر شده بود چند دقیقه ای انتهای سالن ایستادم نگران بودم که چرا کسی به ایستادنم انتهای سالن گیر نمی دهد طبق روال همه برنامه ها، که با تاکید آقایی برای نشستن، نگرانیم رفع شد. با خودم گفتم در این شلوغی ها احتمالا خیلی ها نمی آیند!
حتی دکور سن هم کنایه ای سیاسی داشت با سانتریفیوژ و کیسه های سیمان فضاسازی شده بود.
برنامه را علی زکریایی با ذکر صلواتی آغاز کرد و با گلایه از بی حالی حضار برای صلوات دوم صدای جمعیت را به تناسب سالن بالا برد، آقایی که پشت سر من نشسته بود برای اینکه دل مجری را به دست آورد، حروف حلقی را هم از ته دل ادا کرد طوری که شدت موجش را با گوشت و پوست و استخوان حس کردم.
اولین مهمان برنامه یاسر پناهی فکور بود و اولین شعر را خواند، با آنکه از گله های مردم از دولت می گفت ولی خنده را بر لبان آنها نشاند.
نوبت به شاعر خانمی رسید که میکروفون هم تاب شنیدن اشعارش را نداشت و نقش بر زمین شد، احتمالا از اموال دولت بود.
در میان خواندن ها و خندیدن ها، عکاس، احتمالا از بهترین خنده آن شب و شاید هم از مقاومت در نخندیدن ها عکس می گرفت…
نوبت به شعر خوانی رضا احسان پور رسید که ابتدا بدون تعارف برای خشکی گلویش آب خواست و با آن لهجه زیبای اصفهانی اش خنده را به حضار هدیه کرد. اما بچه ای در سالن گریه را بر خنده ترجیح می داد، معلوم بود دلش از وضعیت اقتصادی پر است احتمالاً یا شیر خشکش به موقع نرسیده یا پوشکش جنس مرغوبی نداشته، شاید هم از صداوتصویر احسان پور خوشش نمی آمد. قسمتهایی که حرف دل مردم را می زد با کف زدن آنها تایید می شد. بخصوص آقایی که جلوی من نشسته بود کاملاً عالمانه با دست، تشویق می کرد و اندکی بعد با سر تایید…
سر که چرخاندم سالن پر شده بود و چند نفری هم ایستاده بودند.
بعد از چند طناز، نوبت به محمد علیان رسید که به قول خودش طنزی به زبان عربی فصیح نوشته بود که سالن را منفجر کرد، چند بار مردم با تشویق از شدت خنده وسط حرفش پریدند. حتی آنهایی که شرط کرده بودند از اول تا آخر برنامه نخندند هم طاقت نیاوردند!
علی زکریایی از بس پله های سن را بالا و پایین کرده بود، دیگر پوست و استخوان شده بود.
ثبت ديدگاه