شنگول و منگول بدون حبه عنگول
نیو گول ایز کامینگ سوون!

شنگول و منگول

راه راه: یکی بود؛ یکی نبود؛ یک روز شنگول و منگول بدون حبه ی عنگول توی خونه نشسته بودند و مامان بزی رفته بود سرکار.
چند دقیقه گذشت و گرگه زنگ را زد و گفت: منم منم مادرتون، هرچی بخواید آوردم براتون!
شنگول از آیفون تصویری دید که گرگه است، خواست بگوید: من خودم مشاور فیلمنامه ی فروشنده اصغر فرهادی بودما! اما به سرش زد که گرگه را شنقل کند. پس گفت: دستت رو بگیر جلوی چشمی آیفون. گرگه دستش را نشان داد و شنگول گفت: مامان بزی ما ناخن هاش ایمپلنته! بعد با منگول هار هار خندیدند.
گرگه رفت ناخن هایش را ایمپلنت کند که با دیدن قیمت ها کلیه ی نسوج، ناخن های دست و پا و اندک گوشت مانده بر تنش ریخت.
دوباره صدای زنگ شنیده شد و اینبار از آیفون فقط یک گونی برنج دیده می شد. گرگه از در صداقت وارد شد و گفت: من نه ننه تونم، نه دوست دارم باشم. تو این گرونی مرغ و تخم مرغ، هم من از گرسنگی می‏میرم هم شما. شما این برنج رو بخورید، منم شما رو.
شنگول گفت: ما رو که مامان بابا نمیخوان وگرنه تو ورژن جدید با شعار فرزند کمتر حبه ی عنگول رو حذف نمیکردن! تو این وضعیت خونه ی کوکب خانم هم محاله بتونیم برنج بخوریم! بیا باهاش ببندیم.
منگول هم گفت: آره یه پایان سیر بهتر از گرسنگی بی پایانه.
در را باز کردند. در همین لحظه مامان بزی با همان گونی برنج محکم توی سر شنگول و منگول زد و گفت: خاک تو سرتون بزمجه های بزدل. صدای منم نمیشناسید؟ گاو حسنک با اون گاوی اش میفهمید گرسنه‏اش شد، کی رو باید صدا کنه؟! چرا انقدر پخمه اید آخه؟ تو این جنگل کی با گرگه بسته که فرداش گوشت برزیلی نشده باشه؟! میخواید هرکی رسید بُزخَرِتون کنه؟
مامان بزی همچنان غر میزد و شنگول و منگول که در ورژن جدید بازهم گول خورده بودند از ادامه ی همکاری با این قصه انصراف دادند و رفتند توی اتاقشان به توبه ی گرگ فکر کنند.

ثبت ديدگاه




عنوان