حججی که بود و چه کرد؟
همه راهها به شهادت ختم میشوند!
۱۱:۱۱ ب٫ظ ۱۸-۰۵-۱۴۰۳
از همان دوران جنینی، به روضههای اباعبدالله پا گذاشت و سه دور ختم قرآنِ مادر با جریان خونش درآمیخت که بالاخره در ۲۱ تیر ۷۰ در حالی که گریهاش با صدای موذن شهر رقابت میکرد، هوای داغ نجفآباد را وارد ریههایش کرد.
از کودکی نوربالای نورافکن میزد و هی میخواست تمام کارهایش را زودتر از وقتش انجام دهد تا جایی که نماز صبح را زودتر از خواهرها و نشسته بر سجاده با مادر تمرین میکرد.
۱۵ سال بیشتر نداشت که با سر رفت به یک موسسه انتشاراتی تا با کارهای فرهنگی مغزش را شستوشو بدهند.
در دانشگاه تیپ امروزی میزد و کلاه کج و شال دور گردن و…، خلاصه حسابی خاطرخواهانش زیاد شده بودند و جذابیتش در حد تیم ملی بالا رفت. نگاههای گناهآلود را که دید، فوری پیراهن روی شلوارِ گشاد پوشید و تریپ حزباللهی برداشت.
به جای استاد، ریاضی و فیزیک درس میداد و رباتیک و ادبیات و ورزش و کتابخوانی را از خودش جدا نمیکرد.
داخل مینیبوس دانشگاه، برخی افراد خودشیرینِ دختر ندیده، که شیلنگ تخته میپراندند تا مشتری محبت جذب کنند، از او پسگردنی یا همان پسی و چشم غُرّه تحویل میگرفتند و مجسمهی عذاب تحویل دخترها میدادند.
او کتابهای سلام بر ابراهیم، شاهرخ و… را آورد و دست به دست گرداند و بعضی از دوروبریهایی که داشتند کجکج میرفتند را به راستراست راه رفتن برگرداند.
موقع سربازی که شد با اینکه میتوانست با سفارشبازی در شهر خودش خدمت کند؛ ولی نخواست. رفت در گرمای آبپزکنان دزفول و زیر سایهی ارتش مقتدر، انواع آلات و ابزار دشمن هراسی و دفاعی و امنیتی را از یک طرف و ایستادگی و فداکاری و جانفشانی را از طرف دیگر فرا گرفت. البته خودش شهادت و شهامت را به بقیه درس میداد.
در سال ۹۱، در یک نمایشگاه دفاع مقدس غرفه داشت که با زهرا خانم آشنا شد که بعد از گذر ایام کوتاهی، یار و دلدار هم شدند.
بعدها در سوریه موقع دلتنگی، روی برجک تانک مینشست و یک دل سیر در فراقِ یار اشکها میریخت که به گواه برخی روایات این اشکهای فراق، باعث گیر کردن تانک در گِل حاصل از اشک هم شده بود.
بعدها به زهرا خانم گفت: «برای شهادتم دعا کن.» زهرا خانم هم چارهای جز آمین گفتن نداشت؛ اما این زندگی پر از شهادت تا جایی پیش رفت که خانم به آقا گفت: «عزیز دلم اگر دنبال شهادتی باید بروی سمتش. اردوی جهادی و معرفی و فروش کتاب شهدا و ایجاد وبلاگ و سایت شهدا خوب؛ ولی گشتم نبود، نگرد نیست. تنها راه استخدام سپاه است.»
بعد از استخدام سپاه، زندگیاش شد اصرار و التماس برای اعزام. بعد که راه به جایی نبرد، چله شهید کاظمی گرفت و به چهل روز نرسیده حاجت روا شد.
در همان روزهای اول سوار بر تانک، یکی از مواضع مهم داعش و چند خودروی عملیاتی آنها را شتوپت و ضربهی سنگینی به داعش وارد کرد. آنقدر سنگین که حاج قاسم، اسم آن شب را «لیله الفتوح» گذاشت.
بعد از برگشت به ایران، متوجه شدند یک موشک، تانکش را مورد نوازش قرار داده و او توانسته خودش را نجات دهد؛ ولی همین امر باعث شد شنوایی گوش راستش به کلی از دست برود.
به دست و پای مادرش افتاد تا او راضی شود دوباره برگردد. شاید اینبار شهادت چونان مرغ سعادت بر شانهاش جا خوش کند؛ ولی اثری از آثار رفتن نبود که نبود.
این بار به گفتهی آیتالله ناصری چلهی جمکران گرفت؛ ۳۶ روز که گذشت حاجتش قلمبه افتاد در دامنش. موقع رفتن رو به خواهران کرد و خواند: «جوانان بنیهاشم! علیاکبرتون داره میره»
اشک و ناله همه را به هفت آسمان برد و حسرت دیدار صورت نورانیاش را به دلشان گذاشت.
این چنین بود که روز شهادتش، یعنی ۱۸ مرداد، شد روز مدافعان حرم.
مدافعان حرمی که از کودکی با عشق به شهادت روییدند و جوانههایشان در عالم هویدا شد.
ثبت ديدگاه