گزارش یک دورهمی در کله پاچه ای
پس چی شد این کله؟!

راه راه: محمدعلی شاه، رضا شاه، محمدرضا شاه، بن سلمان و بن احمد (وزیر گنده امورخارجه بحرین) دور میزی در کله پزی منتظر سرویس شدن هستند.

محمدعلی شاه می‌گوید: کیفمان حسابی کوک است ها.

رضا شاه می‌گوید: محمدرضا، پاشو آن ظرف فلفل را پر کن. خالیست. یادمان باشد بعد یک نانوا به این خاطر در تنور بیندازیم.

محمدرضا شاه می گوید: چشم بابایی.

بن احمد می گوید: پس کیف شد هذا الکله؟ ال‌اَه.

بن سلمان سرش را از توی موبایل بیرون می کشد و می‌گوید: میاره الحالا، لماذا انقدر شکمویی؟

رضاشاه می‌گوید: چه می کنید دوستان گرام؟

بن سلمان می گوید: الحمدلله و المنه. اوضاعنا بر وفق مراد. مگر لا بن احمد؟

بن احمد می‌گوید: نعم سیدی، و کیف انت یا محمدعلی؟

محمدعلی شاه می گوید: به لطف الطاف همایونی، نیمه پایینی کشور که دولت فخیمه بریتانیا اداره می کنند خوب است. از نیمه بالایی مطلع نیستم.

محمدرضا شاه می آید و می‌گوید: بابا. بابا، فلفل رو پر نکرد. گفت داره هنوز توش.

رضا شاه می گوید: غلط کرده مردک کله کدویی. بهش بگو فلفل شاهنشاه باید پر باشد.

بن سلمان می گوید: الراستی، انتم فی المراودات العالیه با انگلیس دیگه؟

رضاشاه می‌گوید: انگلستان نگو و جان بگو.

بن احمد می گوید: احسنتکم الله. احسنتکم الله. اما نحن فی المراودات العالیه تر با انگلیس، پایگاه دریایی‌شان فی بندرنا.

محمدرضا شاه می آید و می گوید: بابا. بابا، فلفل رو پر نکرد بازم.

رضا شاه می‌گوید: به درک. دارم برایشان، وقتی نانوایشان را در تنور انداختم می فهمند. بن سلمان جان، چه میبینی در آن برنج هایی که پاک‌ میکنی؟

بن سلمان می‌گوید: لا برنج اعلی حضرت، هذه تصویر توقیف کشتی‌تان فی الجبل الطارق.

محمدرضا شاه می گوید: بابایی. بابایی، کشتی چوبی منو گرفتن؟ کی گرفته؟

رضا شاه می‌گوید: بتمرگ. نه. خودم می‌دانستم. یک نفتکش که چیزی نیست. همه نانوا ها فدای بریتانیای کبیر.

بن سلمان می گوید: انتم مسلط علی الاعصابتان. لا متعلق به زمانکم.

بن احمد می‌گوید: واضح. هم جیوش بحری ملکه، لا برگ چغندر. کسی جلودارشون لا.

یک جوان با لباس نظامی وارد کله پزی می شود و پوتین هایش را از پا درآورده، برعکس گوشه دیوار می گذارد تا خشک شود. روی لباسش نوشته: S N S F.

بن احمد می گوید: عه، هذا نگا، فکر کنم من سپاهکم.

محمدرضا شاه می‌گوید: بابا. بابا، گارد جاویدانه؟

بن سلمان می گوید: الساکت. همین الان سرچ کردم من نیروهای ویژه دریایی سپاه پاسداران.

رضا شاه می‌گوید: چه کردی؟

محمدعلی شاه می‌گوید: نمیدانم چه کرد در آن تخته دستش. ولی خدارا شکر که آشنایی یافتیم.

رضا شاه میگوید: چه می‌کنی سرباز، اعتلای ایران و کیفیت نان ها وظیفه ات.

سرباز بر میگردد و می گوید: حضرات واقعا کورین؟ می‌خوام صبحونه بخورم دیگه.

بن احمد می‌گوید: و ماالاخبار؟

سرباز می‌گوید: اولا به شما چه. ثانیا شما همینجا کله‌تون رو سق بزنین.

بن سلمان می‌گوید: کیف مگه؟

سرباز می‌گوید: راسیاتش گرفتیمش. نفتکش انگلیس رو گرفتیم.

بن سلمان به بن احمد اشاره ای می‌کند و می‌گوید: هذا که اینجا نشسته.

بن احمد چپ چپ نگاه می کند.

سرباز می‌گوید: این که تهش آبکشه.

رضا شاه می‌گوید: وای بر تو سرباز. چه کردی با بریتانیای کبیر.

محمدرضا شاه می‌گوید: بابا. بابا، کبیر کیه؟

بن احمد می‌گوید: مگه المیشه، مگه الداریم؟

محمدعلی شاه می‌گوید: متوجه نمی شوم چه می‌گویید.

بن سلمان می‌گوید: وان دقیقه پلیز ببینم ماذا میگه. کیف گرفتین؟

سرباز می‌گوید: به راحتی. داشت شماعی زاده گوش میداد و پوست تخمه از شیشه نفتکش می‌ریخت بیرون. بوق زدیم، زد بغل، نیروها روش پیاده شدن.

رضاشاه می‌گوید: دستور میدهم بروی و نقتکش‌شان را آزاد کنی.

سرباز می می‌گوید: من از مافوقم دستور می‌گیرم.

محمد رضا شاه می‌گوید: بابا. بابا، مگه گاندوئه؟

رضاشاه می‌گوید: نمیدانم. حالا که نانوای محله‌شان را در تنور انداختم می فهمد.

بن احمد می گوید: چیه این لهجه عربی به خدا. امکان نداره. اون نفتکشه اسکورت میشد.

سرباز می‌گوید: اسکورتشون که اومد یه بوق زد، دست تکون داد، آدرس بندرتون رو پرسید و رفت.

بن سلمان می‌گوید: آره والا، چیه این لهجه. جدی میگی؟

محمد علی شاه می‌گوید: ای پدر، گونه ای سخن برانید که ما هم بفهمیم. بعد بلند می شود و در حالی که ناراحتی از او می‌چکد از کله پاچه ای بیرون می رود.

رضا شاه میگوید: پسره گستاخ! برو آب بیاور.

محمدرضا شاه می‌گوید: چشم بابا.

سکوتی جمع را فرا می‌گیرد و سرباز مشغول خوردن غذایش میشود. بن احمد داد میکشد: ف‌چی شد این غذا؟

بن سلمان فکرش جر میخورد و میگوید: أنا باور نمیکنم. الاسکورت باید می ایستاد و پادرمیانی میکرد لااقل.

رضا شاه می‌گوید: آری، همیشه باید یک ریش سفید در جمع باشد و دعواها را فیصله دهد.

محمدرضا شاه می آید و می‌گوید: بیا بابایی، آب آوردم. و آب را روی لباس رضا شاه می‌ریزد. رضا شاه محمدرضا شاه را پس کله ای خوران به بیرون کله پاچه ای هدایت میکند.

بن سلمان می‌گوید: حالا پس لماذا پوتینت خیسه؟

سرباز می‌گوید: موقع بردن موکت ها توی نفتکش خیس شد.

بن احمد جا می‌خورد و می‌گوید: الموکت؟

سرباز نیش خندی می زند و می‌گوید: واسه نمازجماعت و دعای توسل و دعای کمیل و دعای ندبه.

بن سلمان سرش را محکم روی میز میکوبد و به بن احمد می‌گوید: یک السیگار میدی؟

بن احمد می‌گوید: الپاکت قبلی را هنوز به من نداده ای ها.

بن سلمان می‌گوید: کدام؟

بن احمد می‌گوید: همان که بعد از حمله الپهپاد های چوبی یمن از من گرفتی.

بن سلمان می‌گوید: نخواستیم. اَه، گدا. میروم بیرون از محمدعلی شاه می‌گیرم.

سرباز پوتینش را می پوشد و می‌خواهد به بیرون برود.

بن احمد می‌گوید: سلام برسان. سرباز بی اعتنا خارج میشود.

کارگر کله پزی، کله پاچه را می آورد و میگوید: بفرمایید. اینم کله پاچه سگ شما.

بن احمد می‌گوید: بیاید. از دهان افتاد.

همه دوباره دور میز جمع می شوند.

ثبت ديدگاه




عنوان