حقش بود
چرخه قهرمانانه زنان شاغل

بخش اول: مرخصی زایمان یا ابدی؟
وقتی فرم درخواست مرخصی زایمان را پر می‌کردم مدیر بخش با لبخندی ملیح تماشایم می‌کرد انگار نه انگار که چندماه پیش وقتی خبر بارداری من را شنید، جوری نگاهم کرد که گویی برق سه فاز به او وصل کرده و گفته بودم: «سلام. من تصمیم گرفتم چند ماه به مریخ سفر کنم، شاید هم دیگه برنگشتم!» اما وقتی فرم امضا شده را تحویلش دادم با مهربانی گفت: «نگران نباش جای تو را نگه می‌داریم.» من هم با لبخند کش‌داری که حاصل داریه و تنبک زدن در تمام وجودم و شکاندن گردو با دم نامرئی خودم و فرزندم بود، جمله‌ی تشکرآمیز ویژه‌ای تحویلش دادم.

وقتی بعد از چهارماه با همان سیستم پیش‌فرض مثبت‌اندیشی و خوش‌باورانه‌ای که از بدو کودکی رویم نصب شده است به اداره برگشتم،‌ آن‌جا بود که متوجه شدم وقت آپدیت این سیستم قدیمی‌ام فرا رسیده. «جای من» را نگه داشته بودند، اما نه روی صندلی اداره بلکه در پوشه‌ای درون فایل زرد رنگِ «کارکنان غیرفعال»! بین «پروانه» که سه سال پیش رفت کانادا و «خانم بهرامی» که هنوز هیچ‌کس نمی‌داند دقیقاً کجاست.

میزم به انبار موقت پرونده‌های بایگانی تبدیل شده بود. جوانی بیست‌وچندساله با ژست صاحب‌خانه روی صندلی‌ام نشسته بود و با اعتماد به ‌سقف‌کاذب مردانه‌اش درباره برنامه‌ریزی استراتژیک، حرف می‌زد. مدیر در حالی که صندلی زهواردر‌رفته آبدارخانه را به اتاق می‌آورد با لبخندی مصنوعی گفت: «خب بالاخره باید کارها می‌چرخید،‌ شما فعلا اینجا بنشینید.»

اولین وظیفه‌ام پس از بازگشت، آموزش جانشینِ من شدن به آن پسر بود! البته حقش بود و برازنده. به هر حال او مرد است و متعهد به کار دائمی. دائم‌الخدمت، فاقد درد زایمان و نیازمند احترام مضاعف. فرزندآوری و از این دست مسئولیت‌ها ندارد. من اگر بگویم مدیرم سنگ است، به سنگ توهین کرده‌ام.

بخش دوم: پروژه محرمانه‌ی جایگزینی پیش از جایگزینی
کشف کردم شرکت یک ماه قبل از زایمانم آگهی استخدام داده بود با این عنوان:‌ «به یک نیروی جوان و مجرد و پرانرژی نیازمندیم.» با شرایط:‌ ترجیحا آقا،‌ عدم نیاز به مرخصی‌های غیرمترقبه (مثل زایمان)، تعهد کامل به سازمان…
این همان لحظه‌ای بود که فهمیدم مرخصی زایمان در سیستم کاری ما بیشتر شبیه آف زدن در یک بازی آنلاین است. وقتی برمی‌گردی همه چیز لِوِلش عوض شده و تو باید از صفر شروع کنی. خیلی عالیه!

بخش سوم: بازگشت قهرمانانه با نقش جدید
مدیر با کلی منت و صحبت در رابطه با اهمیت ارتباطات با مشتری و الزام رعایت حق ارباب رجوع، من را به بخش دیگری منتقل کرد و اصرار داشت که بخش پاسخگویی‌به‌مشتری نوعی مدیریت تولید محتوا و مارکتینگ است اما از نوع کلامی!

بخش چهارم: سن طلایی
چندین سال بعد از بازگشت،‌ متوجه شدم زن در چهل سالگی در شرکت‌ها جانداری خاص با گونه‌ای جدید محسوب می‌شود: پیر برای ارتقا، جوان برای بازنشستگی. دقیقا یک مانع عجیب و غریب شبیه سقف شیشه‌ای برای او ساخته‌اند. نامرئی اما بتنی،‌ شفاف اما غیرقابل عبور و طراحی شده برای زمانی که یک زن فکر کند: «خب بعد از ۱۵ سال کار، تلاش، اضافه‌کاری و… وقتشه برم یه طبقه بالاتر» سیستم هم با پوزخند می‌گوید: «عزیزم زوده ولی فقط تا زیر سقف مُجازی!» این زود می‌تواند شامل بازه زمانی سی تا پنجاه سالگی باشد که البته بستگی به سیاست شرکت دارد.

بخش پنجم: آپشن اضافه
شرکت یک همایش با عنوان تعادل کار و زندگی برگزار کرد. سخنران آن یک آقای مجرد پنجاه ساله بود که دو ساعت درباره مدیریت زمان صحبت می‌کرد. همایش اختیاری بود اما عدم حضور در آن بی‌تعهدی محسوب می‌شد. من درحالیکه به چپ متمایل شدم به همکارم گفتم کاش آقایان هم آپشن زایمان داشتند تا حداقل کمی محدودیت خانم‌ها را درک می‌کردند. سمت چپم را که نگاه کردم فهمیدم اشتباها پیام را به معاون رئیس انتقال داده‌ام. البته الان که فکر می‌کنم حقش بود.

ثبت ديدگاه




عنوان