اندر احوالات سهلگیریهای ابتدایی عشق لامروّت
که عشق آسان نمود اول…
۱۱:۴۳ ب٫ظ ۲۹-۰۲-۱۴۰۳
اوایل دوره دبیرستان یک روز حین جارو کردنِ خانه چیزی توی ذهنم آمد که فکر کردم شعر است؛ از همانجا بود که آینده خودم را پروین و سعدی و شهریار تصور کردم و جهت آشنایی بیشتر با شعر و ادبیات شیرین فارسی، تصمیم گرفتم از همین دیوان حافظی که توی هر خانهای یک مدلش پیدا میشود شروع کنم و از ابتدا تا انتهایش را بخوانم.
آن روز یک لیوان شربت بیدمشک و یک گلدان گل گذاشتم روی میزم تا ضیافت حافظخوانیام را با یک موسیقی بیکلام سنتی تکمیل کنم. بعد حافظ را آوردم و اولین صفحه را باز کردم؛ «الا یا ایها الساقی، چی چی چی چی و چی چی… که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»
از همان چی چی کردنم فهمیدم عشق کلا همان چیزی بود که حافظ در همان اول، حالیام کرد!
لذا شربت بیدمشک را سر کشیدم و موسیقی را خاموش و جاروبرقی را روشن کردم.
بعدترها عاشق شدم. از همانها که بهش میگویند «در یک نگاه» و خلاصه این جنگولکبازیها. حالا دیگر یکی پیدا شده بود که وقتی من را میدید ضربان قلبش بالا میرفت. انگار که جن دیده باشد و من هم که خب! میخواستمش!
هم خودمان و هم خانوادهها طرفدار ازدواج آسان بودیم.
پدرم گفت جهیزیه که کار ندارد. خانه داماد هم جور میشود و نباید غصه خورد.
همه چیز داشت آسان پیش میرفت و ما دو تا همچنان درگیر همان نگاه اول بودیم.
قرار شد ما با وام ازدواج، جهیزیه را تهیه کنیم و آنها هم رهن خانه بدهند!
پس از آن نگاه اول، گوشی به دست روزی ۵۷۳ بار (یا کمی کمتر و بیشتر) مترصد سایت ثبتنام وام ازدواج بودیم که چشممان به پیام «در استان شما هیچ بانکی دارای اعتبار نیست» خشک شد؛ ولی خب این چیز سختی نبود. با یکی دو قطره اشک مصنوعی مشکل حل شد! به همین سادگی!
بالاخره بعد از چند ماه توانستیم این مرحله ساده را پشت سر بگذاریم. خدایش که تکنولوژی همه چیز را ساده کرده. فکرش را بکنید میخواستیم روزی ۵۷۳ بار (یا کمی کمتر و بیشتر) برویم بانک.
از آن روز به بعد بود که هر روز باید نوبتمان در صف وام را رصد میکردیم. چیزی حوالی همان ۵۷۳ بار و اینها در روز، بلکه در ماه از ۱۵۶۹ نفر دو سه تایی کم شود. از من بپرسید میگویم همین هم آسان بود، چون صبر ما را برای ورود به زندگی مشترک و تحمل تغییرناپذیری همسر زیاد میکرد.
بالاخره بعد از یکی دوسال نوبت ما هم شد؛ اما ضامن پیدا کردن همان و قبول نشدنش از سمت بانک همان. آنجا بود که فهمیدم منطق بانکها در اعطای تسهیلاتی که دولت در اختیارشان گذاشته این است: «میتونم نمیدم»
القصه عطای اعطای تسهیلات ازدواج را به لقایش بخشیدیم و با اندک پسانداز سالهای جوانیِ پدرم شروع به خرید جهیزیه کردیم.
مادرم اصرار داشت همه چیز را آنتیک بخرد! ایده خوبی بود تا اینکه وارد بازار شدیم و فهمیدیم وسعمان به خرید چیزهایی که میشود برایشان تیک آن و خاص بودن زد، نمیرسد. حالا تیک خوردن در همان کلمه به فتحه الف اول شاید.
این شد که مامان بیخیال تیک و میک شد و قرار شد با یک دست جهیزیه که شامل وسایل ضروری بود و در اصطلاح بهش کارفرما میگفتند، ما را بفرستد سر زندگیمان؛ اما خب جمع مبلغ همان جهیزیه سادهای که قرار بود کارفرمایشان شوم هم به قدری زیاد شد که رویم نمیشد کارگر صدایشان کنم. با همسر قرار گذاشتیم در منزل و موقع استفاده، همهشان را خانم و آقای مهندس صدا کنیم که یک موقع از مدل خطاب قرار دادنمان مکدر نشوند.
برای همین کلاً بعد از ورود به بازارهای بورسِ جهیزیه، مفهوم جدیدی از آسان گرفتن در ذهن ما نقش بست.
از آن طرف آقای داماد هم که قرار بود مقداری از وامش را بدهد رهن خانه و با مقداری دیگر کاری دست و پا کند، حساب پسانداز فک و فامیل و دوست و آشنا را هم خالی کرد که بتواند یک خانه نقلی در زیرپله یک ساختمان برای شروع زندگی رهن کند.
بالاخره زندگی ما با ماهی خداتومن قسط و قرض و هزینههای جانبی شروع شد. تازه اگر از مشکلاتی که بعد از باز شدن درِ بستهی هندوانه برایمان پیش آمد، بگذریم!
اینجا بود که تازه فهمیدم عشق آسان میافتد اول که وقتی افتاد مشکلها بتوانیم با آن تحملش کنیم!
ثبت ديدگاه