ماجرای رضا شاه و ۲۵ شهریور
کوره تو خالی!

سال‌ها پیش در چنین روزی، یعنی در ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ درحالی‌که دانش‌آموزان از شدت گریه و عَر زدن، اشک چشم و آب‌دماغشان قاتی شده و مشغول جمع‌آوری وسایل خود بودند تا با آمدن «بوی ماه مدرسه»، به سر کلاس بروند، رضاشاه بقچه‌اش را سر یک چوب (در بعضی روایات چوق) زد و از ایران رفتانده شد.

قضیه این‌جوری آغاز شد. پس از شروع جنگ جهانی دوم، دولت ایران با گفتن «من موچم!» خود را کنار کشید و بی‌طرفی‌اش را اعلام کرد تا گوشه‌ای بنشیند، سوت بلبلی‌اش را بزند و دوغش را بنوشد. سپس گذاشت تا آن‌ها هر چقدر دلشان می‌خواهد تو سر و کول هم بزنند و با گفتن «آخ و اوخ!» خود را چنگول‌مالی و جِر و واجِر کنند؛ اما با آغاز تهاجم آلمان به شوروی و از آن‌جایی که چیزی نمانده بود، شوروی نفله شود، بی‌طرفی و من نیستم و این حرف‌ها به فنا رفت. از همین روی نیروهای متفقین با گفتن «خبه… خبه… خوب با کارشناس‌های نازی، جی‌جی باجی شدین!» حضور آن‌ها در ایران را بهانه و شروع به گیر دادن کردند.

قضیه بدین منوال پیش رفت که به دنبال داداشی شدن انگلیس و شوروی و نیاز شدید آن‌ها به تقویت جبهه‌های نبرد، متفقین یهو همین‌طورکی و کاملاً خیاری تصمیم گرفتند از ایران به عنوان مسیری برای تامین نیروهای خود استفاده کنند. به همین جهت نیروهای متفقین در ۳ شهریور ۱۳۲۰ سر خَر… چیز… یعنی اسلحه‌های‌شان را کج کردند و به ایران حمله‌ور شدند. شوروی‌ها از شمال و انگلیسی‌ها هم طبیعتاً از جنوب، یورش خود را یواش‌یواش شروع کردند تا در مقابل مقاومت ارتش ایران آمادگی داشته باشند؛ اما وقتی به مرز رسیدند، این‌ور را که نگاه کردند، کسی را ندیدند و در کمال شگفتی و درحالی‌که انگشت‌هایشان را در دهان کرده بودند، آن‌ور را هم که نگاه انداختند، باز هم کسی را ندیدند و با گفتن «عجیبه» دست‌ها را از دهان بیرون آوردند و چشم‌هایشان را مالیدند و با گفتن «خوابیم یا بیدار؟! واقعاً خیلی عجیبه!» به سمت تهران حرکت و شهرهای سر راه را یک‌به‌یک و گاهی هم دوبه‌دو اشغال کردند.

قضیه این‌جورکی شد که رضاشاه که وضعیت را خیلی خیط می‌دید و درحالی‌که زیر لب با خود کلماتی با واج‌آرایی «خ» را تکرار می‌کرد با گفتن «تن لشتون رو بردارید و بیاید این‌جا کره‌خرها» همه فرماندهان و مقامات را به کاخ سعدآباد احضار کرد و به آن‌ها گفت: «خیلی خرید، چه بسا از خر هم خرترید.» بعد با دادن فحش‌های آب‌دار و خیلی بی‌ادبانه که حتی بعضی هم ابداع خودش بود، به ضرب و شتم آنان پرداخت و کلی اردنگی هم نثارشان کرد. در آخر گفت: «کدوم کره‌الاغی دستور انحلال ارتش رو داد؟ فقط نشونش بدین تا بندازمش تو تنور.» سپس وقتی دید کسی جوابش را نمی‌دهد و فقط با چشم و ابرو اشاره می‌کنند، چنان دادی زد که چیزی نمانده بود حنجره‌اش جر بخورد و گفت: «بزمجه‌ها! واسه من چشم و ابرو میاید حالا؟ بنالید ببینیم کدوم حماری بود؟» آنگاه با شنیدن اینکه از قضا دستور از جانب خودش بوده، با فریاد گفت: «من شکر خوردم با شما. اصلاً من یه چِرتی تو چُرتی گفتم، شما مگه خر، مغزتون رو گاز گرفته؟! اصلاًترشم وقتی با من حرف می‌زنید، دهنتون رو ببندید.» پس از آن، همه را با یه تیپا به ته و یه پسی صدادار به سر، بیرون انداخت.

قضیه بدین صورت ادامه یافت که اشغال‌گرها که دیگر حالشان از رضاشاه به هم می‌خورد و با دیدنش حین گفتن «اَه…» تگری می‌زدند با انداختن «اَخ… تف…» او را مانند یک دستمال چرک و کثیف به کناری پرت کردند و دو راه جلوی پایش قرار دادند. اولین راه پیشنهادیشان این بود که رضاشاه سلطنت را واگذار کند و برود و دومین هم این‌که سلطنت را ول کند و برود. سپس در جواب نگاه رضاشاه که از حیرت، چیزی بین علامت سوال و تعجب کج‌وکول شده بود، گفتند «نه دیگه! کجاش این دو تا یکیه؟ دقت کن، حتماً فرق داره.»

درنهایت قضیه این‌جورکی‌تر شد که رضاشاه درحالی‌که زور می‌زد تا عین ابر بهار گریه کند؛ ولی دریغ از آمدن یک قطره و با گفتن «نموخوام برم» سلطنت را بالاخره وانهاد و با برداشتن یک موز به جزایر موریس رفت تا به کارهای بدش فکر کند.

 

ثبت ديدگاه