بررسی جزئی‌ترین اتفاقات یک مراسم عقد
یادگار یادگار امام پرواز کرد

یادگار یادگام امام

راه راه: در یک روز غیرمنتظره تعداد اندکی از افراد خانواده گلپایگانی و خمینی به شکلی کاملا ناگهانی در یک اتاق فقیرانه جمع شده بودند.

یادگارِ یادگار امام در جلو یک آینه از خودش سلفی می‌گرفت. یادگار امام در حالی که موزی برمی‌داشت خطاب به خانواده گلپایگانی گفت: «همینطوری اومدیم خودتونو ببینیم. حالتون که خوبه؟»

در همین اثنا در اتاق به صدا درآمد. پیشخدمت که زنی میان سال بود وارد شد و گفت: «مدیر مسئول روزنامه شهرونده.»

یادگار امام گفت: «بگید بیاد من خبرش کردم.»

مدیر مسئول روزنامه شهروند آمد و برای خودش یک جا نشست.

یادگار امام موزی دیگری برداشت و گفت: «این یادگار یادگار امام ما رو می‌بینید؟ وقت ازدواجشه دیگه.»

خانواده گلپایگانی درحالی که به طرف آینه نگاه می‌کردند با تحسین سر تکان دادند.

یادگار یادگار امام یک سلفی دیگر از خودش گرفت. مدیر مسئول شهروند که تبلتی که در دست داشت درحالی که با خودش زمزمه می‌کرد نوشت: «یادگار یادگار امام از خودش سلفی گرفت.»
در همین ثانیه‌ها دوباره در به صدا درآمد و پیش‌خدمت گفت: «خانم سلحشوره.» خانواده گلپایگانی درحالی که به بالا نگاه می‌کردند گفتند: «نویسنده جان داستان داره طولانی میشه ها!» در همین لحظه یادگار یادگار امام روی زمین نشست و مشغول موز خوردن شد. سردبیر شهروند نوشت: یادگار یادگار امام موز خورد.
چون داستان طبق گفته خانواده گلپایگانی دارد طولانی می‌شود این‌طور بگویم که همه آمدند. از سلحشور و شهیندخت مولاوردی بگیر تا مطهری و عارف و میم.خ .

بحث خانواده‌های دو طرف رسیده بود به اینجا که یادگار یادگار امام وقت ازدواجش است.

در همان لحظه یادگار امام لبخند معنی‌داری زده بود و مدیر مسئول شهروند هم نوشته بود: یادگار یادگار امام می‌خندد.

وقت شام؛ بانوان دو خانواده برای انداختن سفره به اتاق کناری رفتند و وقتی دیگران به اتاق وارد شدند به جای سفره شام با سفره عقد مواجه شدند! عروس خانم زیر توری نشسته بود و یک نفر روی سرش قند می‌سابید.

یادگار یادگار امام به محض دیدن صحنه، لبخند معناداری زد و درحالی که به طرف جای داماد می‌رفت زیر لب گفت: چقدر خوبه وقت ازدواجت باشه خانواده‌ت هم مایه‌دار باشن.

مدیر مسئول شهروند هم نوشت: «یادگار یادگار امام خوشحال شد». سپس زیر لب با خودش گفت: «چقدر ناگهانی ازدواج کرد».

عاقد بدون این‌که تا حالا چیزی گفته باشد، گفت: عروس خانم وکیلم؟ و عروس هم بدون این که ناز کند خیلی سریع گفت: «بله» همه حضار کف زدند. مدیر مسئول شهروند نوشت: «و یادگار یادگار امام ناگهان ازدواج کرد»
در همین ثانیه‌ها که همه شادی می‌کردند در به صدا درآمد و پیش‌خدمت داخل آمد و با خوشحالی گفت: آقای رئیسی و قالیباف اومدند»

تمام جمعیت خشک شد و لحظاتی به او خیره شدند.

یادگار یادگار امام با اعتراض گفت: «چقدر دیر؛ بهشون بگو منم عروسی‌شون واسه شام میرم ها»

مدیر مسئول شهروند نوشت: «یادگار یادگار امام گفت شام نداریم.» میم.خ که یک شیرینی نصفه دهانش بود و همانطور خشکش زده بود، به خودش آمد و با خنده ممتدی گفت: «کی به اینا زنگ زده؟»

پیشخدمت با خوشحالی گفت: «من زنگ زدم»

یادگار امام پرسید: «چرا؟» پیشخدمت با شادی گفت: «مگه دست همه‌تون با هم توی یه کاسه نیست؟»

میم.خ با گریه‌ای ناشی از کلافگی گفت: «کاسه‌یِ چی؟ کشکِ چی؟» سپس در حالی که شیرینی را از دهنش در می‌آورد و می‌انداخت فریاد زد: «اصلاح طلبا … فرار کنیییییید» جمع که متوجه موضوع شده بود از هم گسست.

یادگار یادگار امام با حرکتی جهشی به طرف آینه پرید. مدیر مسئول شهروند که وسط اتاق خونسرد ایستاده بود نوشت: «یادگار یادگار امام پرواز کرد» عارف که دنبال پناهگاه می‌گشت نگاهی به مدیر مسئول انداخت و درحالی که به بالا نگاه می‌کرد، پرسید: «نویسنده جان این شخصیتت چرا اینجوریه؟» نویسنده گفت: «شخصیت قصه من جان فضولی نکن»

سپس جمعیت به از هم گسستگی خود ادامه داد و در کسری از ثانیه پنهان شد.

مدیر مسئول شهروند نگاهی به پشت آینه انداخت و نوشت: «یادگار یادگار امام ناگهان قایم شدند»

ثبت ديدگاه




عنوان