ذکر کتاب
یار غار

آن یار مهربان، آن دانای خوش‌زبان، آن دوست هنرمند، آن بی‌زیان سودمند، آن گوینده سخنِ بی‌زبان، آن پنددهنده‌ی فراوان، آن همراه هر پیر و شباب، رفیقنا پیش از خواب، «کتاب» (کسرالله قیمته) که در همه اعصار دُر گران‌مایه و گران‌بها و گران‌سنگی بود.
نقل است چندی از اصحاب، ارسطو را حین گذر از کوچه لیلی خفت نمودند. وی را گفتند: «مسئلته.» ارسطو پاسخ داد: «صفا باشه. صمیمیت باشه. عشق باشه. ندانستن عیب نیست. نپرسیدن عیب است. بپرسید عمویی‌ها.» از همین روی پرسیدند: «ابتدا خط اختراع شد یا کتاب؟» ارسطو سر به جِیب مراقبت فرو برد. سپس تُفی بر انگشتش بینداخت و به مثابه آی‌کیوسان بر سرش ضربه بزد تا جوابی بیابد؛ ولی دود از کله‌‌اش به هوا برخاست و پاسخی نیافت. این شد که کلمات شنیعی که قابل پخش نمی‌باشد بگفت و برفت تا به دور از جلوت و در خلوت جامه بدرد.
آورده‌اند روزی جمعی از دانشجویان، یارِ ما «کتاب» (کثرالله چاپه) را بدیدند که بر درختی تکیه کرده و هق‌هق‌کنان می‌گرید. او را گفتند: «علت چیست؟ شیطون بلا! نکند عاشق شده‌ای که همانند جوان بر درخت تکیه نموده‌ای؟» نگاه عاقل اندر سفیهی بینداخت و گفت: «ممم… نننن… نا…. را…. حححح…. تم….» سپس از نگاه متعجب و دهان به اندازه غار بازمانده پرسش‌گران به آنی فهمید که هیچ ملتفت صحبت‌هایش نمی‌شوند. به همین جهت، نفس عمیقی کشید و گفت: «من ناراحتم. دیگر کسی مرا دوست خود نمی‌داند و مطالعه‌ام نمی‌کند.» یاران تا این کلام را شنیدند دست بر گردن وی انداختند و از برای تسلای خاطرش جملگی شروع کردند های‌های اشک ریختن. یار ما آن‌ها را ندا داد: «ای یاران! گریه و زاری‌تان مرا چه سود؟! لااقل بیایید نفری دو سطر مرا بخوانید تا شاد گردم.» همگی با استماع این خواسته، دو پا بر پاهای پیشین خویش افزودند و اَلفرار.
برخی مغرضین گویند: «ما بسیار مشعوف می‌شویم که کتاب ابتیاع نماییم؛ ولی استطاعت آن را نداریم. آخر مگر بعد از پیش‌ابتیاع سکه و وکالتی نمودن حساب برای ثبت‌نام اتول و ابتیاع طلا و دلار و چندین و چند البسه و اطعمه و اشربه، پولی دیگر ته جیب آدم‌ می‌ماند. نه والا. حالی به آدم می‌ماند. نه بلا.» بعضی دیگر از این صنف می‌گویند: «خیلی شوق داریم که بنشینیم یا گاهی بایستیم و کتاب بخوانیم؛ ولیکن فراغتی حاصل نمی‌شود. در این برهه حساس کنونی، بعد از چند دست PS5 بازی و تماشای الکلاسیکو و دیدن ده‌باره فصل شیشم سریال نبیره‌ی جونونگ و اینستاغرام‌گردی، مگر وقتی پیدا می‌شود. ها؟!»
«کتاب» (ازدیاد تیراژه) را مریدان بسیاری یافت می‌شود. روزی جمیع مریدان گعده‌ای بکردند و سوالاتی چند از وی پرسیدند.
یکی پرسید: چه بخوانیم؟
جواب داد: هر چه از دوست رسد نیکوست. البت خوب بخوانید و نیکو و در هر ژانری.
دیگری پرسید: کِی بخوانیم؟
پاسخ گفت: همه وقت و همه جا.
بغل‌دستیِ دیگری پرسید: از کی بخوانیم؟
سریعاً لبش را گزید و گفت: عه آقا! چرا تبلیغ می‌نمایید؟
دیگری، بغل‌دستی‌اش را پسی بزد. بغل‌دستیِ دیگری گفت: نه. منظورمان این بود از چه کسی بخوانیم.
وی سرش را تکان داد و آهان‌گویان پاسخ داد: از نویسنده‌ای که سرش به تنش بیارزد. نه هر کس که قلم به دست گرفت و کاغذ سیاه نمود.
پشت‌سریِ بغل‌دستیِ دیگری گفت: اُ… خیلی سخت شد که!
وی درحالی‌که به افق می‌نگریست گفت: «مقطعی از زندگانی سخت است و آن…» وقتی شوق همگان را دید، ادامه داد: «همان مابین تولد تا وفات.» مریدان تا دهان گشودند بگویند این که شد کل زندگی، وی دست روی بینی‌اش نهاد و با گفتن «هیس» همه را به سکوت دعوت نمود. سپس برخاست و به مریدان گفت: «پاشید جمع کنید دیگه. چقدر حرف!» و از آن‌ها خواست تا در معیت یکدیگر به نمایشگاه گسیل شوند و گشتی بزنند.

ثبت ديدگاه




عنوان