راه راه: پیام اصرار داشت که با تاکسی بروند. میگفت اتوبوس همهمه است و هر کس جلسهای برای خودش برگزار میکند. اما سعید که پول دادن به تاکسی آن هم در وسط روز را مانند جان دادن میدانست، رضایت او را برای اتوبوسسواری گرفت.
دوتا از پنج صندلی ردیف آخر اتوبوس خالی بودند. سعید طبق عادت رفت که در ردیف آخر بنشیند. پیام هم مثل کسی که انگار تاکنون اتوبوس سوار نشده، او را تعقیب کرد و کنار او در ردیف آخر نشست. سعید گفت: «این ردیف، ردیف وی آی پیه. هر کسی نمیتونه اینجا بشینه. قد بلندا اینجا میشینن» پیام به سعید و سه نفر دیگر که نوک پاهایشان تا زیر ردیف جلویی رفته بود نگاهی انداخت. قدش از همه آنها کوتاهتر بود.
منتظر بودند اتوبوس پر شود. مرد قد بلندی وارد شد. از دور ردیف آخر را بررسی کرد. خم شد و بعد هم سوسکی و ریز جلوتر رفت و به پیام خیره شد. سعید پوزخندی زد. مرد قد بلند رو به پیام گفت: «داش شما قدت کوتاهه چرا عقب نشستی؟ بیا اینجا جا هست» پیام گفت: «جناب شما اونجا بشینید خب» این را که گفت آن سه نفر و حتی سعید با اخم به او خیره شدند. پیام بلند شد در ردیف دونفره جلویی نشست. سعید هم که ناراحتی او را دید بلند شد و کنارش نشست. پیام تا حرکت کردن اتوبوس چیزی نگفت. اتوبوس که به راه افتاد برگشت رو به سعید و گفت: «چیه اتوبوس…» حرفش را خورد. سعید خوابش برده بود.
ده دقیقه از حرکت اتوبوس نگذشته بود که وسط اتوبان، اتوبوس خیلی ناگهانی و انگار راننده سکته کرده باشد و پایش روی ترمز قفل شده باشد متوقف شد. مرد میانسالی که سرپا ایستاده بود داد زد: «فکر مسافرا نیستی فکر لنتها باش. به خاطر هزار و پونصد تومن خودتو نبر زیر خرج» راننده از آینه بزرگی که بالای سرش نصب کرده بود نگاهی کرد. از جایی که سعید و پیام نشسته بودند فقط دماغ راننده پیدا بود. درِ عقب اتوبوس باز شد و بعد از چند لحظه پیرمردی به سختی وارد اتوبوس شد. قدش آنقدر کوتاه بود که دستش به میلههای سقف اتوبوس نمیرسید. لاغر بود، کت قهوهای رنگش بیشتر از قد کوتاهش به چشم میآمد. پیام برای اینکه او را ببیند به گردنش کش داد. اگر آخر اتوبوس نشسته بود نیازی به اینکار نبود. برگشت و با اخم نگاهی به مرد قد بلندی که جایش را گرفته بود انداخت. مرد قد بلند هم خواب بود. پیرمرد به امید اینکه کسی جایش را به او بدهد دور و اطرافش را نگاه کرد. پیام سرش را پایین آورد تا با او چش تو چش نشود. پیرمرد با فاصله از چند نفری که سرپا ایستاده بودند، در راهرو و نزدیک ردیف آنها ایستاد. ردیف آخریهایِ قدبلند، به او زل زده بودند. انگار هر پنج نفرشان بلند فکر میکردند: «ما که قدمون بلنده! اگه سرپا وایستیم هم سرمون به سقف میخوره و هم دید بقیه کور میشه و نمیدونن کجا باید پیاده بشن» انگار از جامعه دیگری بودند. جامعهی درازانِ ته اتوبوسْ نشین!
پیام زیرچشمی نگاهی به پیرمرد کرد و با خود گفت: «کاش یکی بلند بشه. آخه پیرمرد تو وسط اتوبان چه کار میکردی؟!»
یک جوان و یک پیرمرد در ردیف جلویی نشسته بودند. پیرمرد چرت میزد و هر چند ثانیه یکبار سرش روی شانه جوان میافتاد. جوان نگاهش به پیرمرد بود و تا گردنش کج میشد، تکانی به خودش میداد. پیرمرد هم صاف مینشست تا چرت بعدی. جوان آنقدر روی جاخالی دادن به بغل دستیاش متمرکز بود که اصلا پیرمرد کوتاه قد را ندیده بود.
ردیف اول قسمت آقایان، مردی نشسته بود که مدام نگاهش بین بیرون و پیرمرد در رفت و آمد بود. در مسیر رفت و آمد نگاهش، با خود میگفت: «هوای بیرون خنکه. هوای اتوبوس هم که خوبه. پیرمرد زیاد اذیت نمیشه. بذار سرپا وایسته» بعد هم کمی آرام میگرفت اما بعد از چند لحظه دوباره گردنش را مثل مرغ اینور و آنور میکرد.
با ورود پیرمرد همهمه اتوبوس خوابیده بود. اما همهمه تبدیل به جنگ درونی شده بود. پیام این سکوت را دوست داشت اما آرزو میکرد که کاش سعید بیدار بود و با هم این شرایط را تحمل میکردند. پیام اینبار پیرمرد را با دقت بیشتری تماشا کرد و چیزهایی در سرش آمد: «سبک و زبر و زرنگه. وزنش کمه و میتونه خودش رو سرپا نگه داره.» در این فکرها بود که گوشی سعید زنگ خورد. همه برگشتند و به آنها نگاه کردند. بلندقدی هم که خواب بود بیدار شد و چشمهای او هم به بقیه چشمهایی که زل زده بودند اضافه شد. پیرمرد کت قهوهای هم زل زده بود. سعید تا چشم باز کرد نگاهش در نگاه پیرمرد قفل شد. سعید کیفش را روی پای پیام انداخت. نیم خیز شده بود که دستِ درازی از ردیف قد بلندها روی شانهاش فرود آمد. مرد قد بلند صدایش را کلفت کرد و گفت: «مشتی تو نه! تو قد بلندی» سعید همراه خمیازهاش خندید و رو به پیرمرد گفت: «حاج آقا بفرمایید بشینید»
هنوز سعید کامل از صندلی جدا نشده بود که پیرمرد جای او نشست و جو سنگین شکسته شد.
ثبت ديدگاه