از خاطرات تاج السلطنه
درمان معجزه آسای طبیبالاطباء
۷:۵۱ ب٫ظ ۲۷-۱۰-۱۳۹۷
راه راه: احساس درد بر مملکت وجودمان مستولی گشته بود که فریاد زدیم مشاور! پس چه شد این طبیبالاطبا؟ مشاور به طرفهالعینی خود را رساند و گفت پیکی فرستادهام به زودی می رسد.
این درد ستون فقرات و پا همیشه همراهمان بود و قبض و بسط هایی داشت که معالاسف این روزها بسطی نمانده بود و فقط قبضهایش مانده بود. مشاور ژلوفنی به دستمان داد اما دیگر تاب تحمل این درد را نداشتیم.
ستون و دیوار کاخ به ۱۷زبان زنده و مرده دنیا در گوشمان تلقین زمزمه میکردند که ژلوفن دوم را به نیت مرگ میل نمودیم! شب شد و نیمی از سیاهی رفته بود و آرام گرفته بودیم که با اولین غلت روی تخت همایونی فریادمان به هوا خواست. کمی اطراف را پاییدیم لکن کسی به سراغمان نیامد حتی مشاور! گویا شب دراز بود اما این قلندر همیشه همراهمان با تمام شایستگیها نیاز به استراحت داشت.
با هر مشقتی بود شب را به صبح رساندیم و خیره به در منتظر طبیب بودیم که پیک دست خالی شرفیاب شد. فرمودیم پس چه شد پدرسوخته؟! کجاست این طبیب تیر غیب خورده؟ گفت عفو بفرمایید حضرت تاجالسلطنه! طبیبالاطبا عذر آورده و مرقومهای برای حضرتتان فرستادهاند. بخوان! چه نوشته؟!
مشاور کاغذ را گرفت: «پس از حمد و ثنای حضرت همایونی لازم است به محضر مبارکتان برسانم که دیگر قادر به حضور و معالجه حضرتتان نیستم و ترجیح میدهم آبمروارید رعیت درمان کنم. استعفای بنده را بپذیرید و اگر درد غلبه کرد، همچون گذشته خودتان بمالید تا تسکین یابد. هرچند دستمزدهای قبلی ما را هم نصف و نیمه پرداخت کردید ولی بابت این تجویز آخر هم طلبی از شما ندارم. طبیبالاطبا»
مشاور که عرق سردی بر پیشانی داشت گفت تصدقتان به گرهگشایی ژلوفن قسم من از این تمرد بیخبر بودم! الساعه فرستادهای سوی طبیب ثانی روانه میکنم. فرمودیم مشاور! درد یادمان رفت! فکری به حال خزانه کن که پنجسال به پای طرح طبیبالاطبا ریختیم و الان هیچی به هیچی! گفت حضرت همایونی خیالات خود را مشوش این فقره نکنند. اخلاقش است!
ثبت ديدگاه