خرده روایات شاخ المسافرین از سفر به افغانستان
دندانپزشکی در قلمرو قصابها
۲:۱۵ ب٫ظ ۰۸-۰۵-۱۳۹۸
راه راه: حیدر که کاملا معلوم است از موی دماغ شدنمان اذیت نشده، با چند تماس تلفنی راننده مطمئنی پیدا میکند تا بفرستدمان بلخ. بلخ روی کاغذ، چسبیده است به مزارشریف و حتی با احتساب تلاشیها(تفتیشهای محلی) هم، راهش زیاد طولانی نیست. یک صبح تا غروب، میرویم و باغ خواجه پارسا- زمجی پهلوان- ملاممدجان(بله خودشان هستند!)- جوانمرد قصاب- شیث نبی و مسجد نُه گنبد را زیارت میکنیم و برمیگردیم. چون در افغانستان آدم نصف عمرش توی ترافیک دود نمیشود.
تقریبا تمام مسیر را مشغول عکس گرفتن از خودم و «چادری»ام هستم و زیاد حواسم به اضطراب همسفرها و نگاههای کنجکاو بیرون از کرولای مشکی نیست. «چادری» برقع بلند آبیرنگ زنان افغانستان است که یک چیزی شبیه کلاه توی سرش دارد که بلحاظ سفتکاری، کار کش چادر خودمان را انجام میدهد و بقیهاش به جایی بند نیست و به امید جاذبه زمین، توی باد رها شده است. یک قسمت توری در جلوی چشمها دارد که آدم بفهمد در بیرون(بیرون از چادری) چه خبر است. جلویش کوتاه و پشت آن همقد چادرهای خودمان است. زری دستقیچی از خیاطهای خوشقول ایرانی و مخترع تیشرتهای «از جلو نیمتنه، از پشت شنل عروس» که خیلی هم مد است، اعتراف میکند که ایده اولیه این تیشرتها را از «چادری» گرفته بود. اما قسم داد که صدایش را درنیاوریم تا کار ثبت اختراعش تمام شود. شما هم ندید بگیرید.
راستش قبل از سفر با خیلی از محلیها و افغانستانیهای توی ایران مشورت کردم که «الان ینی من چی بپوشم؟!» نتیجه اینکه، طبق نظر دوستان ایرانی(و بعدها فهمیدم غربیها) «چادری» چون صورت زن را پوشانده، با اصل برابری جنسیتی نمیخواند. از آن بدتر، چون پوشش «سنتی» بوده و در دوره سیاه و کریه و ضایع طالبان پوشیدن آن «زوری» بود، با توسعه و دموکراسی و تمدن نمیخواند. هرچند نظر دوستانم در جای خودش محترم است، اما ترجیح میدهم دیدگاهم به محلیها نزدیکتر باشد؛ از پوشیدن آن نترسم، بپوشم و هی از ششصد زاویه عکس بگیرم و کیفاش را بکنم. همزمان به این هم فکر میکنم که آخر طالب جان! خنگ! برقع جلوبازی که روبندهاش هم قابل تنظیم است، کجایش به درد استتار و قایم کردن زن میخورد؟! خودم چندبار مجبور شدم از پلیسههای پشتانی(واقع در پشت) عاریه بگیرم بیاورم جلو تا پوشش کافی داشته باشد. بارها توی خیابان، با همین دوتا چشم عین عقاب خودم زنان برقعپوشی را دیدم که صلاح ندانستهاند پابند، خینه(حنای محلی) یا لاک پایشان را بپوشانند و بهنظرم همین در رد دیدگاه ایرانیها یا طالبان به برقع، مبنی بر حذف زن یا توهین به او، کافی است.
اما توی بلخ؛
اینجا آقا رضا بعنوان راهنمای محلی همراهیمان میکند که بفهمیم چی به چی است. او هم مثل بالای نوددرصد افغانستانیهایی که میشناسم، شکستگیاش به سن و سالش نمیخورد. گاهی هم سر درد دلش وا میشود که «عمرمان بود که در جنگ تمام رفت». ما هم که کلا بجز گفتن «آخی» کاری از دستمان ساخته نیست. پس میگویم آقا به من گفتهاند طنز بنویس، تراژدیاش نکن. قضیه سریع جمع میشود.
میرویم سمت مرکز شهر. بانو رابعه بلخی، شاعر قرن چهارم، در باغ «خواجه پارسا» دفن شدهاست. همانطور که در تاریخ ادبیات سوم دبیرستان خواندهاید، رابعه دختر حاکم بلخ بود که یک احساساتی نسبت به «بکتاش» غلام برادرش داشته است و چون هنوز فضای مجازی مثل الان مطرح نبوده و نمیشد تصویر پروفایل و لست سین وی را چک کند، هی میرفته توی دفتر حضور غیاب غلامان، ساعت ورود و خروج بکتاش را چک میکرده و برایش شعر میگفته است. فرجام این عشق را خودتان بروید در الهینامهی عطار، مقاله بیستویکم «حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او» بخوانید و به شوهرهایتان بگویید یککم یاد بگیرند. مسجد خواجه ابونصر پارسا(مسجد سبز) از خوبهای معماری متعلق به دوره تیموری هم در کنار مزار رابعه است.
متاسفانه باز دیشب طالبان صرفا برای اثبات «ما هنوز همون خر سابقیم!»، شهر را جبهه جنگ با نیروهای دولتی کرده است. نتیجه اینکه، دیدن زادگاه مولانا و خانقاه پدرش که در قسمت خطرناک شهر -محل درگیری دیشب- قرارداشت، از دستمان رفت و ماند برای سفرهای بعدی. (تعیین نرخ وسط دعوا بهسبک نگارنده!)
مزار آقای «زمجی پهلوان» حدفاصل زمین بزکِشی(بازی معروف باستانی) و حصار قدیم شهر قرار دارد. ظاهرا دونفر اینجا مدفوناند اما کسی اطلاع خاصی از ایشان نداشت که به ما بدهد. فقط یک درویش و هیئت همراهش خیلی تذکر میدادند که پهلوان حرمت دارد، با کفش سر مزارشان نروید. کسی البته توجهی به تذکرشان نمیکرد. من که طبق معمول زورم میآمد بند کفشهایم را باز کنم، جلوتر نرفتم که هم درویش خوشحال شود و هم اقدام موثری در راستای وحدت مردم دو کشور انجام داده باشم و هم فرهنگ گردشگری را تقویت کرده باشم و هم استاندارهای جهانی در زمینه حرفشنوی از بزرگترها را یک آبرویی بدهم و هم خیلی چیزهای دیگر…(نمیدانید یکقلم تنبلی من در باز کردن بند کفش، چقدر برکت توی خودش دارد!)
شما چه اهل موسیقی صداوسیمایی باشید، چه لسآنجلسی. چه پاپ، چه کلاسیک، چه تلفیقی، چه این مسابقات فالشخوانی تلویزیون، حتما آقای ملامددجان و خانم عایشه، دختر هراتی که اصرار داشته «بیا که بریم به مزار ملاممدجان»، معرّف حضورتان هستند. این خانوادهی ممدآقا از عاشق معشوقهای معروف تاریخاند که استثنائا با پدری کردن مرحوم امیرعلی شیرنوایی – وزیر باشعور و جوشکار(!) دوره تیموریان- بههم رسیدند و ماهعسل را هم در «مزار مولا علی، آن شاه مردان» مشغول ادا کردن نذورات مربوط به وصلتشان بودند. حالا معلوم نیست چرا مقبره داماد اینجا تنها افتاده و در واقع درستش این بود که عروس جوری روی جنازه داماد از حال برود، که همینجا پیش هم دفن شوند (وااا! فکر کنم یکمقدار قصه اینها را با رابعه و بکتاش قاطی کردهام.)
از جوانمرد قصاب که آرامگاه و ایستگاه مترویش در تهران مورد زیارت و استفاده مشتاقان است، در بلخ هم یک نسخه هست. تنها احتمال مطرح این است که شاید تعداد افراد جوانمرد در صنف قصابها زیاد بوده وگرنه اگر این آقا جوانمرد است، آن یکی در شهرری چه میگوید؟! اما دیگر وجود قبر شیث نبی را نمیشود اینطور زیر سبیلی توجیه کرد و قطعا توی تاریخ یک شیث پیامبر بیشتر نداریم و احتمالا درست آمدهایم. همسفرها از اینکه یادشان نبوده و برای این پیامبر بزرگوار فاتحه نخواندند، یکمقدار شرمندهاند که طبق عادت با کلاه شرعیام خلاصشان میکنم: چون شیث نبی متعلق به دوره قبل از نزول قرآن است، فاتحه لازم نیست.
تا یادم نرفته، این مژده را خدمت بیماران گرامی بدهم که در جوار آرامگاه جوانمرد قصاب یک تنه درخت وجود دارد که به باور مردم، کوبیدن یک میخ روی آن دنداندرد آدم را خوب میکند. اگر شما هم مثل نگارنده زهرخورده اشتباهات پزشکی و تیزبازی بیمههای تکمیلی هستید، حتما یک میخ با خودتان ببرید که مثل ما مجبور نشوید میخ نفر قبلی را کنده و مجددا به نیت دندان چهارم راست در فک پایینتان استفاده کنید. و بعد هی وجداندرد بگیرید که «اگه الان طفل معصومِ قبلی دندوندردش برگرده، تقصیر منه؟!»
مسجد نُهگنبد فعلا یک کارگاه جوشکاری و بنایی است که همین را هم با آویزان شدن از فنسهای دورتادورش دستگیرمان شد. گوش طالبان کر گوش طالبان کر، انگار آن «سرعت خوب بازسازی آبدات تاریخی» که قبلا شنیده بودم، صحت دارد.
طی روز؛ با آنهمه ادعای «من خیلی به حجاب مسلطام»، بارها با ناشیگری خالق صحنههای گرهخوردن دست و پا و چادر و مانتو میشوم که اسباب خندهی همسفرها و محلیهایم میکند. گاهی مجبور میشوم برای دقایقی از توهم «مثلا الان صدسال پیش است و من دارم میروم از چشمه آب بیاورم» بیرون بیایم، پایم را از توی چالهای بیرون بکشم، «چادری» را جمع کنم توی بغلم و بدوم تا به بقیه برسم. اتفاقا شاعر هم میفرماید کار هر بزرگواری نیست خرمن کوفتن! که به اینجا ربطی ندارد. همینطوری یادم افتاد.
غروب به مزار که برمیگردیم، چادریِ تا کمر خاکی را تحویل صاحبش میدهم.
در خیال خام خودمان، امشب عازم کابلایم.
(ادامه دارد…)
چه ادم وسوسه میشه جای سفر های اروپایی بره افغانستان
البته توی خیال 🙂
هر دوش 🙂
عالی….