خرده روایات شاخالمسافرین از سفر به افغانستان(قسمت هفتم)
نه در مسجد، نه میخانه
۱۲:۲۱ ب٫ظ ۱۵-۰۶-۱۳۹۹
راه راه:
حماسه پرشور یکی از قلل مرتفع تواضع
خودمان را به مَیدان هوایی کابل رساندهایم. دوباره با یک جابجایی در برنامه هواپیمایی -«کامایر» از جهت بهصرفه بودن تعداد مسافرها، گاه دو سه پرواز را یکی میکند- صبح ۱۲فروردین زمان نهایی پروازمان هرات است.
در سالن نهچندان بزرگ میدان نشستهایم. همین سالن به این کوچکی، آدمهای در چهار رنگ اصلی (زرد و سفید و سیاه و سرخ!)اش خیلی تو چشمتر از فرودگاه امام خمینیست. بنظر میآید چون اینجا بینالمللیتر است اینجوریست. ولی محض اطمینان خاطر، خدا باعث و بانی تحریم ایران را همراه با عوامل اشغال افغانستان، توی لجن جوب خفه کند ببینیم چه میشود.
همسفرها یکی صدای خوابیدنش بلند شده، یکی توی گوشیاش فرو رفته، یکی هم دارد خودش را تقویت میکند. یادم نیست کداممان سر حرف را باز کردیم. منِ خوشحالِ معاشرت یا زن مضطرب و نگران. بهرحال الان وسط درد دلیم. میگوید از سادات است و ساکن تهران. یک ماه پیش برای دیدن پسرش به مزار شریف رفته و درست همین امروز ویزهاش تمام میشود و باید خیلی باعجله بعد از پرواز هرات، خودش را به مرز اسلامقلعه برساند.
اینجا باید یک نقبی به یک چیزی بزنم، چرا که از وقتی «نقب» را یاد گرفتهام، فرصت پیش نیامده که نقب بزنم(الان که زدم، بنظرم خوب است). نقبم به زیرنویسی در کتاب «من زندهام» است. جایی که «معصومه آباد» یکجایی وسط خاطراتش، از اینکه برخی ماجراهای تلخ زنانه را طرح کند، حیا و ابا دارد. اما روشن میکند که تاریخ را باید شفافسازی کرد. نباید نصفه تعریفش کرد که بقیه اشتباه بگیرند که جنگ همهاش حماسه و افتخار بوده و شادی و سرزندگیاش به مجریهای هفت صبح رادیو رفته است. باری(باری را از خیلی قبلتر بلد بودم!)؛ مجبورم برای شفافسازی و ثبت در تاریخ، به نویسنده مزبور اقتدا کنم و ماجرای ۲۰۰تومن دستی دادنم را به مادر وطندارم رسانهای کنم. (دوستان اتاق فرمان؛ قطعه «فتح بهشت» ونجلیز در بکگراند متن پخش شود!):
وسط صحبتها متوجه میشوم که تمام نگرانی مادر هم بخاطر ویزا و سفر تنهاییاش نیست. میگوید کلا ۱۶۰هزار تومان پول با خودش دارد که آن را هم «پسرش تو راهی داده است». شما هم دارید به رنگ و روی پسری فکر میکنید که به هر دری زد نشد، و ۱۶۰تومان تو راهی را به مادرش داد و شنید که «مه خودم پَیسه دارم مادر به قربان»؟!
توضیح دادهام. من خود مددکار اجتماعیام. اتفاقا بدجور زیرورو کش قضایا هستم و دورههای تخصصی تشخیص گدا و آرتیست از نیازمند واقعی را در سالهای بهزیستی گذراندهام و شعارم هم این بوده که نیازمندان افغانستانی اگر رویِ بعضی هنرمندان گداباز را داشتند، پشت گوش افتادن قوانین نصفه و نیمه دولت توی ادارات، اینجور زمینگیر مشکلاتشان نمیکرد. خودم و تخصصهایم تا ته کیف و چمدان و مدارک فرو میرویم و نهایتا موفق میشویم مبلغ فوقالذکر(عدم تکرار مبلغ برای حفظ ثواب قضیه است و به تمام شدن موزیک پسزمینه ربطی ندارد) که تنها پول نقدم هست، گیر میآوریم. مادر خیلی اکراه دارد. اصرار میکند که آخر در ایران چطور پیدایت کنم تا پسات دهم. شماره کارت میدهم. میگوید آخر حالا حالاها پول دستم نمیآید، خواهش میکنم، بهانه را تمام میکند و پول را برمیدارد.
حماسهام را سرودم تا آخرش این نتیجه را بگیرم که ببینید جنگ و آوارگی و چندپارهشدن خانواده و مهاجرت و پناهندگی، چقدر ابعاد پنهان و اثر پروانهای کشف نشده و جایی توی آمار نیامده دارد با خودش. که زندگی در غربت، همهاش «اقلیت بدون امکانات و حقوق قانونی» و «شنیدن تیکّهی درشت از برخی مردمان کشور مقصد» نیست. آن بمبی که مثلا تصادفی یک عروسی را یا یک بیمارستان را به خاک و خون میکشد، کشتههایش و بیچارههایش فقط همانهایی نیست که تا یکی دو روز از اخبار نیمروزی میشنویم. بله که جنگ جاهای بیختری هم مردم را گیر میاندازد. و واقعا ممکن است آدم موقع برگشتن از دیدار عزیزش، کرایه نداشته باشد و احتمالا پسرش تا همین الان که مادر پای طیاره است، فکری این باشد که اگر چطور بشود یا چی با چی تلاقی کند یا کدام در به کدام تخته بخورد، مادر آدم میتواند با ۱۶۰هزار تومان از هرات تا مشهد(کرایه تاکسی ۲۵۰هزار تومان است) و بعد از مشهد تا تهران(مبلغ این را هم که خودتان بلدید) برود. نمیشود رفت! سطح رفاقت مردم دو کشور هم که گفتن ندارد(ر.ک صحبتهای مدیر هتل در فصل «هوتل دربستی»). و مهاجر همدین و همزبان، بعد از عمری زندگی و معاشرت، یک رفیق یا همسایه توی تهران ندارد که تماسی گرفته شود، یک پولی در حسابها جابجا شود که یک آدم دلش کمتر شور بزند، دستها و چشمهایش اینجور نلرزد. در نقطهای که وطن اوست. باید همینجا میماند. سر خانه و زندگیاش میبود و اصلا لازم نمیشد زیر بار منّت محبت آدمهای دیگر در جاهای دور باشد. جنگ را دیگران شروع کردند. نان را دیگران دارند توی خون مردم میزنند و با دوغ و نوشابه فرو میبرند. حالا خارَش کجاست؟ دارد چشم مادری که فقط هواییِ دیدن پسرش بوده است، میدرد. این بود آرمانهای دموکراسی؟
بعد از پیاده شدن در میدان هوایی هرات؛ و بعد از دیدن خانم جهانگیری -دوست افغانستانی ساکن تهرانمان که ازقضا بعد از ۲۰سال دوری، سفرش با ما همزمان شدهاست- سر قرار، دوتایی میبریم و مادر را سوار تاکسی مشهد میکنیم. نگران مبلغ کرایه و بیشتر نگران امنیت ماشین است. تاکسی بودنش را چندبار چک میکند و بالاخره سوار میشود میرود.
قالیباف استعفا
اگر یک نفر در جهان باشد که مددکارِ مای مددکار اجتماعی باشد، همین خانم جهانگیری است. ما چند مددکار؛ اسم ایشان را «استاد» گذاشتهایم. زندگی سختی را پشت سر گذاشته، بچهها را از آبوگل درآورده، حالا هم بدون مدرک دانشگاهی و اعتبار و تخصیص و حتی با حداقل سواد، میافتد دنبال همشهری ایرانی یا افغانستانی گرفتار، شرح حالش را خوب درمیآورد و بعد از بررسی منابع و خدماتی که سراغ دارد، عین یک مددکار راستکی ارجاعش میدهد. درست است که توی یکی از همین بررسیها در یک جلسه مذهبی در حاشیه تهران، از خانمِ جلسه شنیده که «تو اصلا مسلمان نیستی!» اما درواقع؛ ایشان تاجیک و سنّیمذهباند. به همین مناسبت؛ اجازه بدهید از همین تریبون گوشی را دست مسئولین امر بدهیم که چنین جلساتی در حاشیه تهران در میان معدود پشتونهای ساکن ایران، یکچیزی شبیه مدرسهای میماند که عربستان توی افغانستان بسازد. فردا زبانم لال جایی ترکید نفرمایید ایران داعش و القاعدهاش کجا بود.
جهانگیری؛ متخلق به اخلاق، آراسته به غالب هنرهای قدیم و جدید ایرانی و افغانستانیست با دخترهایی که -چشمم کف پایشان- عین دختران فیلمهای دهه هفتاد، همهچیز اعم از هنر و سواد و ادب و زیبایی را باهم دارند. ندا، دختر اتیستیکاش و مائده را که باید بعد از دریافت لیسانس تغییر وضعیت اقامت بدهد، با خودش آورده است. میگوید قرهداغی جان(انقدر مهربان است!) باورت میشود اینطرف مرز که رسیدم، افتادم خاک وطنم را بوسیدم. میگویم بله، و اینوری برمیگردم. بعض کردهام و نمیگویم مادر خودم بعد از یک سفر کربلا، به مهران که میرسد همین کار را میکند. شما که با ۲۰سال سابقه غربتنشینی جای خود داری.
جهانگیریهایی که در هرات مهمانشانیم، خانواده همسر ایشانند. با خجالت تمام توضیح میدهد که به دلایل امنیتی بهتر است مهمان خانه برادرهای خودش نباشیم. معتمد محلی و کارمند دولتند و احتمال دارد مهمان ایرانی برایشان داستان شود. یکی از برادرها چندسال پیش که شهردار یک شهری بوده، به دعوت شهردار وقت تهران برای شرکت در جشن صدسالگی تهران مهمان قالیباف میشود. بعد از بازگشت، مدتی بازداشت میشود تا ببینند یک جشن تولد انقدر واجب بوده که از هرات کوبیده تا تهران رفته؟! بله؛ همه باهم: «قالیباف استعفا». جهانگیری میخندد و تعریف میکند، اما واقعا این چه وضعیست؟ میگوید در ایران اونجور، اینجا هم اینجور. «نه در مسجد گذارندم که رند است/ نه در میخانه کین خمّار خام است» را برای صغیر و کبیر جهانگیریها سرودهاند.
جمشید جان(استثنائا این دفعه ما زود فامیل نشدهایم، همه همینجور صدایش میکنند) آرام و خجالتی با زنداداش و کرولای فرمان راستش پیمان آمده است. پسر؛ بیشتر از ۲۵ بهنظر نمیرسد و میگوید علوم دینی خوانده است. مسیر مَیدان تا داخل شهر زیاد دور نیست. یک سرک(جاده محلی) عریض و خلوت را که لای شمشادها و خرزهرههایش کارتنخوابها و معتادها مشغولند، پشت سر میگذاریم. به سرکهایی میرسیم که شبیه بافت قدیم شهرهای خراسانند، مثلا فریمان و تربت جام، یکخرده شلوغتر.
طیاره که کوههای برفگیر را پشت سر میگذاشت؛ یکهو جوری یک دشت بیانتها زیر پایمان پهن شد که انگار اضافه آمده باشد و رسیده باشیم مشهد یا سمنان. ولی اینجا هرات است، هرات باستانی. شبیهترین و نزدیکترین ولایات کشور دوست به ایران.
ما آویختهها
همزمان با اخبار تلخ سیل ایران که از مادرم پشت تلفن میشنوم، اینجا هم اوضاع خوب نیست. میگویند خیلی از روستاها و زمینهای کشاورزی ویران شده و حالا در چهارراهها صندوقهایی برای جمعآوری کمکهای مردمی چیدهاند. یک چیز مهمی در ما بعنوان معتقدان به انقلاب و به قول بایو(!) صفحات سرگرمیْ «تابع قوانین جمهوری اسلامی» وجود دارد و هر چقدر هم برایش جوک بسازند و طعنه بزنند، ما خیلی جدی زندگی خود و خانوادهمان را به آن آویختهایم و آن «امنیت» حاصل از اعتماد عمومیست. مطمئنیم آنقدر آمادگی در حکومت و یا گروههای ضربت جهادی و داوطلبان سازماندهیشده و نهادهای مختلف هست که حادثه طبیعی، اگر هم زود جمع نشود، اقلکم اوضاع تحت کنترل باشد و خیلی زود با آهنگهای حماسی، توی اخبار ۹شب تبدیل به خاطره شود. دوباره سودای مغرم وول میخورد: اگر در هرات گیر سیل بیفتیم،
دولت اینجا بلد است یک کاری برایمان بکند؟ نه پس؛ فقط دولت ما بلد است! دولتِ همچنان تازهکار افغانستان هرچند در مرحله تمرین است، اما در بزنگاهها، حداقل بهقدر ضرورتها(مثلا پارتیبازیهای قومیتی که نقل زبانهاست) تلاش خودش را کرده است. و قوی باش بابا، چیزی نیست.
زیبا بود
عکس بیشتر میذاشتید
خیلی خوب بود آفرین