رضاشاه در پیچاپیچ تاریخ
مبصر سلسله پهلوی

شاه اسماعیل صفوی و آغامحمدخان قاجار درگوشه‌ای از تاریخ، کمین نشسته بودند. همین که رضا شاه وارد شد هر دو به اعتراض تیپایی حواله‌اش کردند و گفتند: «کی تو را راه داده این تو؟»

رضاخان آمد دستوری بدهد که این بی‌احترامی را سرکوب کند اما سیخِ چشم کورکُن را دست آغامحمدخان دید و بی‌خیال شد. جواب داد: «من هم موسس سلسله پهلوی هستم  و در این بخش موسس‌ها قرار می‌گیرم.»

شاه اسماعیل گفت: «تو سلس هم نیستی، چه برسد به سلسله!» و بعد با دهانش صدای زشتی درآورد که آغامحمدخان هم زیر سبیل قاجاری خندید و گفت: «موسس نه و مبصر، نشاندنت سر سلسله، نه که تاسیس کردی. به آن یک دانه شازده سرنگون شده و خود تبعید شده‌ات هم اسم سلسله نبند قزاق!»

رضاخان به تریج قبایش برخورد، اما به خودش که نگاه کرد، دید در تاریخ  توسط انگلیسی‌ها خلع و تبعید شده و نه تنها قبا که حیثیتی هم برایش نمانده، پس به برگ انجیرش برخورد. خواست جواب بدهد ولی یادش آمد که سواد ندارد و نمی‌تواند سوتی‌ای از شاه اسماعیل و آغامحمدخان رو کند. پس پلن B را اجرا کرد و تصمیم گرفت به جای سرکوفت زدن از افتخاراتش بگوید. خواست از راه‌آهن و تاسیس دانشگاه ملی بگوید، اما نگفت، چون که ترسید باز از طرف این دو نفر سرکوفت بخورد که نوکری اجنبی کرده‌ای و نه پادشاهی. با خودش فکر کرد که اصلا چرا باید جواب این دو تا ظالم را بدهد؟ تاریخ را هم با زمین و پول‌هایی که برای شازده‌هایش جا گذاشته پاک می‌کنند، تازه روحت شاد هم می‌گویند. داشت نفس راحتی می‌کشید که سر پیچ تاریخ، نماینده سلسله هخامنشیان، عصای آهنی به دست صدایش کرد و گفت: «پادشاهی پاک‌زاد و نیک‌نژاد، وارث تاج و تخت کیان، ناجی ایران و احیاگر شاهنشاهی باستان تو بودی؟» نگاه رضاخان به عصای آهنی ثابت مانده بود و به سختی آب دهانش را قورت می‌داد. پس در حالی که آرزو می‌کرد کاش جای اسب‌های توی اصطبل سفارت هلند بود و نه رضا شاه، شیهه کشید و پا به فرار گذاشت.

ثبت ديدگاه