حاشیه نگاری دیدار شاعران با حضرت آقا
در حاشیه دیدار ماه
۱۱:۵۸ ب٫ظ ۲۵-۰۱-۱۴۰۲
دل توی دلم نبود. آنقدر که وقتی زنگ زدند که چهارشنبه ساعت سه بیا حوزه هنری بقیه حرفها را درست نشنیدم. همین هم کار دستم داد. یادم رفته بود که کارت ملی همراه ببرم، بهتر است بگویم اصلا نشنیده بودم که بگویند.
باز دست به دامن همسرم شدم که برایام کارت ملی را بیاورد. تازه از سر کار برمیگشت و با احتساب مسیر محل کار تا خانه و بعد مسیر خانه تا حوزه هنری، احتمال اینکه به موقع برسد کم بود. تصمیم گرفتم تا لحظه آخر تلفن همراهم را تحویل ندهم که بتوانم کارت ملی را بگیرم. اضطراب اینکه آیا بالاخره راهم میدهند و اصلا مگر آنجا جای آدمهای بیلیاقتی مثل من است، باعث شده بود که با همه توان و از راههای مختلف خودم را ناامید کنم. البته ته دلم روشن بود که خوشبختانه حضور در اینجور جاها ربطی به لیاقت و معرفت ندارد.
مگر وقتی کربلا رفتم لیاقت داشتم؟ مگر حسن روحانی لیاقت داشت که هر روز برود دیدن آقا؟ حالا بیا، در این اوضاع باید از اینکه خودم را از حسن روحانی لایقتر دانستم هم استغفار میکردم.
خلاصه با همین دلمشغولیها سوار اتوبوس شدم، همراه خیلی از شاعران جوان و پیشکسوتی که از همه کشور خود را به حوزه هنری رسانده بودند.
حداقل چهار اتوبوس بودیم، البته همه هم از حوزه نمیرفتند و برخی خودشان طی این سالها راه بیت را یاد گرفته بودند.
کنار یک شاعر اصفهانی نشستم، پرسیدم چطور دعوت شدید؟ گفت «خودشان به من زنگ زدند.» چند نفر دیگر هم همین را گفتند. چند نفری هم گفتند به آدرس ایمیلی که برای ارسال شعر درنظر گرفته بودند شعر فرستادیم. از هرکس میپرسیدم شعر میخوانید، خبر نداشت. به من هم گفته بودند شعر طنز بفرست و من علاوه بر آن، دو شعر مادرانه هم فرستاده بودم؛ ولی هنوز خبری از شعرخوانی نبود. در حیاط حوزه مسئول هماهنگی شعرخوانی با تعجب گفت: «تو واقعا پنج فرزند داری؟» گفتم بله. گفت: «بیا که معرفیات کنم.» ظاهراً قبل از دیدار در قسمت مردانه مسجد حوزه هنری اسامی افرادی که شعرخوانی میکنند نهایی میشد. اما مسئول مربوطه چندقدمیِ رسیدن به محل جلسه با هجوم خانمهایی که تقاضای شعرخوانی داشتند متوقف شد و انگار که دیگر پشیمان شد، و من که هنوز نمیدانستم اصلا کارت ملی به دستم میرسد که بروم داخل یا نه، اصراری برای یادآوری نکردم.
به مقصد که رسیدیم، تلفنم زنگ خورد. همسرم رسیده بود درست پشت اتوبوس. کارت ملی و شناسنامه قدیمی و کاغذی که به جای کارت ملی می دهند را برای محکم کاری گرفتم و موبایل و وسایل اضافهام را دادم، فقط کارت دیدار و شماره صندلی که در حوزه هنری داده بودند همراهم بود به اضافه چندنامه؛ نامهای از طرف اعضای باشگاه طنز نوشته بودم و سلام آنها را رسانده و التماس دعا و تقاضای دیدار را مطرح کرده بودم. به علاوه، نامه یکی از شاعران که شب قبل با دلتنگی نوشته بود و صبح پرینت گرفته بودم و همینطور نامه دیگری که یکی از شاعران، لحظات آخر قبل از حرکت به سمت حوزه هنری جلوی در خانه به دستم رسانده بود، همراه با لیست بلندبالای اسامی مادران گروه مادری به توان چهار جهت التماس دعا؛ همان گروه مجازی که شامل مادران چهار فرزند و بیشتر است و هر شب پنج صلوات به امید فراهم شدن امکان دیدار با رهبری میفرستند.
مدتی پیش هم که در دیدار حضرت آقا با بانوان توفیق حضور داشتم نامهای از جانب آنها نوشته و تقاضای دیدار کرده بودم. آنقدر موضوع فرزندآوری برای حضرت آقا مهم است که بعد از آن دو بار از دفتر ایشان برای پیگیری فعالیتهای گروه با من تماس گرفتند و بار دوم حتی اسامی مدیران گروه را هم میدانستند. من هر بار تلاش کردم قانعشان کنم که چنین دیداری خودش تشویق به فرزندآوری است و گفته بودم این مادران در جامعه و بعضا در خانوادههای خود هم پذیرفته نیستند و نوازش رهبری چقدر برای باور نقش و جایگاه شان موثر است. نقدی هم کرده بودم که همیشه افرادی که به موفقیتهای علمی و ورزشی و … رسیدهاند، میتوانند خدمت آقا برسند و مادری که استعدادش را گذاشته و فرصتهای کسب موفقیت خود را فدای تربیت فرزندان کرده، چنین امکانی ندارد. قول داده بودند به حضرت آقا برسانند.
برگردیم به روبروی بیت؛
از چهرههای ناشناخته فراوانی که میدیدی، مشخص بود که برخلاف صحبتهایی که هرسال در این ایام میشنوی، ظاهرا آنقدرها هم پارتی بازی اتفاق نیفتاده. لااقل امسال کمتر بوده. همین هم صدای یکی از خانمهای شاعر را درآورده بود، میگفت امسال در بیت را باز کردهاند و هرکس بیتی فرستاده را راه دادهاند. ناراحت بود که لابد حالا با این همه جمعیت باید برویم در حسینیه بنشینیم و حضرت آقا را از فاصله دورتری ببینیم. من اما خوشحال بودم که تعداد بیشتری هستیم.
تازه فکر میکردم حسینیه هنوز یکی دو اتوبوس دیگر جا داشت و کاش میشد دوستان طنزپردازم که با شوق و حسرت سلام رسانده بودند هم باشند. البته چهره آشنا هم فراوان بود، از جمله چندتا از دوستان شاعرم و یکی از خانمهای طنزپرداز باشگاه که او هم دعوت شده بود.
بعد از کمی معطلی گشتن و تحویل دادن نامهها به خادمان و گرفتن خودکاری که همراهم بود، وارد حیاط حسینیه شدیم. بهشتی بود برای خودش. در باغچه نهالهای نوپایی را دیدم که حدس زدم آقا همین سالهای اخیر و در روز درختکاری کاشتهاند. لابد عبایشان را هم روی دوش همان شمشادهای اطراف باغچه میگذاشتند. خوش به حال این خاک و این باغچه.
حال خوشم شبیه حال خواب چند روز پیشم بود، غرق آرامش بودم. به گمانم آن روز هم از شدت آرامش بیدار شده بودم.
آن وقت هنوز دعوت نشده و منتظر پیامی بودم. در خواب دیدم که برای همسر حضرت آقا شعر میخوانم. بعد هم رفته بودم سر سفره افطار و بعدش بلند شدم درست روبهروی حضرت آقا ایستادم و بدون اینکه از قبل حواسم باشد، شروع کردم از گروه مادری گفتن و خواهش دیدار مادران توان چهار را مطرح کردم و به آقا گفتم قبلا یک نامه هم نوشتهام. آقا هم گفته بودند احسنت و اگر نامه نوشتید پیگیری میشود. یعنی میشد خوابم محقق شود؟ اصلا چرا آنقدر اینجا آرامش دارد؟ نکند هنوز خوابم.
بعد از دوتا گیت دیگر و گشتن دوباره به داخل حسینیه رسیدم. صفهای نماز را مرتب کرده بودند. خانمها سمت راست و آقایان سمت چپ نشسته بودند. هنوز تا اذان نیم ساعتی مانده بود. نزدیک دوستم در صف سوم نشستم و مشغول صحبت شدیم. خیلی صمیمیتر از همیشه. اصلا آنجا آدم با غریبهها هم صمیمی میشود چه برسد به دوستانش.
دوربین ها آماده بودند و خبرنگار صداوسیما مشغول مصاحبه با برخی شاعرها. کمی بعد صدای شعار دادن بلند شد. آقا وارد حسینیه شده بودند. باید خیلی تلاش کنم که حس آن لحظه را به قلم بیاورم.
نه،
در توانم نیست.
فقط نگاه بودم…
اسم همه کسانی که التماس دعا گفته بودند را زیر لب تکرار می کردم. تا جایی که میشد جلو رفتم. باید آن لحظات را برای همیشه در حافظه ثبت میکردم. گاهی لنز چشمم را که به غبار اشک کدر میشد پاک میکردم. گاهی شیشه عینکم را که به خاطر ماسک بخار میگرفت. دریغم آمد که چرا عینک توانایی زوم کردن ندارد.
کم کم جلسه آرام شد و همه نشستند. آقا با اشاره دست گاهی به افرادی در گوشه و کنار مجلس سلام میکردند. دستم را بالا بردم، آقا هم به سمت ما دستشان را بالا آوردند. چند نفر، به صورت خودجوش برخاستند و هر یک چند بیت شعر به زبان عربی خواندند. آقا گوش میدادند و گاهی تایید و تحسین میکردند. بعد از نفر سوم خندیدند و گفتند شد جلسه شعر عربی! بعدش یک نفر شعر ترکی خواند و بعد هم چند خانم برخاستند به شعرخوانی. یکیشان یک مثنوی طولانی خواند و این طولانی خواندنش چندان هم خوشایند نبود. آقای قزوه آمد کتابهایی را که شاعران تقدیم کرده بودند را تحویل آقا دهد. آقا فرمودند مدیر جلسه شمایید؟ شاید تعریضی بود به ناهماهنگی جلسه. یک مرد میانسال و معلول با ویلچر خودش را رساند به جایی که آقا ببینندش و شروع کرد به خواندن شعری که خالی از ایراد وزنی هم نبود. آقا همه شعرها را گوش میدادند و تایید و تشکر میکردند. خانم بعدی بلند شد و شروع کرد؛
من یک زنم…
تا این را گفت صدای اذان بلند شد، همه برخاستند برای نماز. آقا حواسشان به او هم بود. گفتند ببخشید و بلند شدند برای نماز. دقت میکردی میفهمیدی که صفهایی از ملائک و ارواح شهدا هم برای نماز ایستادهاند. من ولی همینقدر دقت کردم که بدانم آقا سه بار سبحان ربی الاعلی و بحمده در سجده میگویند. بعد از نماز مغرب هم بلند شدند به نماز مستحبی و نافله، بعد هم بلافاصله نماز عشا.
حالا باید میرفتیم سراغ آن دیسهای استیل معروف. سفره افطار در انتهای حسینیه پهن بود و با پارتیشن از فضای دیدار جدا شده بود. میز حضرت آقا درست روبروی اولین سفره قرار داشت.
من دیرتر رفته بودم و تنها جایی که میشد بنشینم انتهای دومین سفره بود در عرض سفره، و این یعنی درست روبروی حضرت آقا که ابتدای سفره کناری ما نشسته بودند.
غذا زرشک پلو با مرغ بود به همراه چای و خرما و پنیر و سبزی و ماست، اصلا نفهمیدم چه خوردم. باز هم فقط نگاه بودم. حضرت آقا چای میخوردند و من شیرینی آن لحظات را مزهمزه میکردم. تنها چیزی که مدام در ذهنم بود خواب چند روز پیشم بود،
باید بلند شوم بروم جلو، از کجا معلوم بار دیگر چنین دیداری میسر شود؟ باید از نزدیک ببینمشان و آن خوابی را که دیدم در بیداری محقق کنم. کلمات را در ذهنم پس و پیش می کردم؛ ولی نمیتوانستم جملهبندیام را در ذهن به انتها برسانم. باید زودتر از بقیه بلند شوم. اگر فرصت را از دست دهم همیشه حسرت خواهم خورد.
بلند شدم، سفرهها کم و بیش خالی شده بود. غذای نیم خورده و بسته افطاری دست نخورده را گذاشتم در نایلونی که خادمها پخش میکردند و روی کمد فلزی قرمزرنگی که برای لوازم اطفای حریق تعبیه شده بود گذاشتم. رفتم به سمت میز حضرت آقا. کم کم داشت اطرافشان شلوغ میشد. خادمها و محافظها حواسشان بود که از حدی جلوتر نرویم. ازدحام که بیشتر شد آقا را از در پشت حسینیه بردند، ما هم از همان گوشه پارتیشن رفتیم داخل. با خودم حساب کردم که دری که آقا از آن میآیند داخل، حدودا کجا باید باشد.
به همان سمت رفتم. بعد دیدم فیلمبرداری از دری در ابتدای حسینیه وارد شد. حدسم درست بود، آقا چند قدم بعد از او آمدند داخل. قدمهای مرددم را تندتر برداشتم. به نزدیکشان رسیدم، فقط آقای حداد و چهار پنج نفر دیگر اطرافشان بودند. سلام کردم، آقا جواب دادند و رد شدند. باز دو سه قدم جلوتر رفتم. همهاش تصویر همان خواب جلوی چشمم بود. آن وقت هم رفتم کنارشان ایستادم و صحبت کردم، باید جسارت به خرج میدادم
آرام صدا زدم:
آقا …
برگشتند به سمتم، کنارشان رفتم، جملات را در ذهنم نچیده بودم، حس میکردم باید چیزی نزدیک به همانی که در خواب دیدهام بگویم. حتی یادم نیامد از خودم و بچههایم چیزی بگویم. با عجله گفتم: «ما یک گروه مادری داریم که هر کدام چهار، پنج یا شش فرزند دارند. اینها همه استعداد و توانشان را صرف بچهداری کردهاند. خیلی مشتاق دیدار و عنایت شما هستند؛ ولی هیچ وقت با عنوان دیگری فرصت نمیشود که بیایند.» آقا خندیدند که آنهایی که بچه ندارند هم فرصت نمیشود بیایند. گفتم تبلیغی هم هست.
گفتند؛ اول از آنها تشکر کنید و بعد سلام برسانید.
باز با تاکید بیشتری گفتند خیلی تشکر کنید.
گفتم دعا کنید برایشان.
رویم نمیشد چفیه بخواهم. به ذهنم رسید که انگشترم را بدهم دعا بخوانند. انگشتری که سنگ آن از حرم حضرت عباس بود. دادم دست حضرت آقا، بر آن دعا خواندند و برگرداندند.
خانمها هم کمکم رسیدند، یکی برای پدرش دعا خواست. یاد برادر جانبازم افتادم و طلب دعا کردم. آقا همانجا چندلحظهای ایستاده بودند. یکی از خانمها هم انگشتر داد که دعا بخوانند و دو نفر چفیه خواستند و آقا همانجا رو به خادمها گفتند، چفیه بدهید و وقتی به دستشان دادند رویش دعا خواندند و به خانمها دادند. بعد رو برگرداندند که بروند.
دلم آرام نشده بود، خانم خادم مراقب بود و دید که خم شدم، گفت عبایشان را نکشی. دست کشیدم به گوشهای از عبا و دستم را روی قلبم گذاشتم. حالا قدری آرامش پیدا کرده بودم. حس میکردم حالا دیگر اثری از آن حفرهای که سالهاست بر اثر داغ پدر در قلبم بوجود آمده، نیست. انگشتر را بوسیدم و روی چشمم گذاشتم. صندلیها را بعد از نماز سه طرف چیده بودند. آقا هم در جلوی مجلس در کنار آقای اسفندقه و آقای قزوه بر صندلی خود نشسته بودند.
تازه جلسه داشت شکل جلسهای که از دیدار در ذهن داشتم میگرفت. در ردیف چهارم و روی صندلی شماره ۵۱ نشستم. دو نفر جلویی من دقایقی سر جا بحث داشتند و دید مرا کور کرده بودند. آخر سر نفری که ظاهراً روی صندلی بدون شماره نشسته بود بلند شد و همان شاعر اصفهانی که در اتوبوس کنارم بود و ظاهراً جایش طبق ترتیب صندلیها باید روی آن صندلی میبود بعد از پافشاری فراوان موفق شد صندلیاش را پس بگیرد. تا آخر مجلس از بس گردن کشیده بودم که آقا را ببینم شانه و گردنم درد گرفته بود. همه حواسم جمع ایشان بود. با خودم میگفتم شعرخوانیها را بعدا هم میشود در فضای مجازی پیدا کرد، باید آقا را خوب ببینم.
چشم آقا که به آقای سیار افتاد با خنده گفتند «مثل گل آفتابگردان در شب...» در واقع مصرعی از یک رباعی آقای سیار را خواندند که او در جلسه دیدار سال ۸۸، پیش آقا خوانده بود.
آقای اسفندقه قبل از معرفی هر شاعر چندبیت و بعضا غزلی از او میخواند. دو نفر بغل دستی من مدام غر میزدند که این حقالناس است و فرصت شعرخوانی بقیه را میگیرد. غر زدنشان تمرکز مرا میگرفت. جای تعارف نبود. گفتم این هم حقالناس است که شما بلند حرف میزنید و حواس مرا پرت میکنید. همه پنج حسم را جمع کرده بودم که ببینم آقا چه میگویند و چند استکان چای میخورند و کی آفرین و احسنت میگویند و به چه چیزی میخندند.
بعد از معرفی و شعرخوانی دو سه نفر، آقا با خنده گفتند «یکی از مشکلات این جلسه حافظه خوب آقای اسفندقه است.» همه خندیدند و بعد از آن، این شعر خواندنهای آقای اسفندقه متوقف شد و همهمه بغلدستیهای من هم خوابید. نفر سمت چپ من هم مدام با کناریاش صحبت میکرد. مانده بودم بعضی خانمها چطور میتوانند در هر شرایطی به حرف زدنشان ادامه دهند.
نوبت شعرخوانی به حسین خزایی که رسید، شعری بلند خواند درباره اعتراضات و فرق آن با اغتشاش و دلایل امنیتی این موضوع و اینکه ما هم خودمان معترضیم و اتفاقا سفره ما از شماها کوچکتر است؛ ولی پای این آرمان هستیم و خلاصه جوری بود که آقا بعد پایان شعر با خنده گفتند «متن یک جلسه سخنرانی یک ساعته ما را شما در شعر آوردید.» بعد هم فرموندند «انشاءالله جوری شود که شما معترض نباشید و سفره تان هم کوچک نباشد.»
نوبت به افشین علا که رسید آقا فرمودند «متن شعرهای شما گاهی به ما می رسد و اغلب شعرها هم خوب است.» آقای علا هم گفت: «الطاف شما هم به ما می رسد.» الطاف حضرت آقا و توجه ویژه ایشان به این شاعر را قبلاً در فضای مجازی دیده بودم و تصور میکردم شعرهای علا بعد از این توجهات از ترانههای عاشقانه، به شعرهای فاخر ملی و میهنی و اعتقادی تغییر محتوا پیدا کرده.
آقای قزوه که اداره جلسه را از نیمههای آن، به عهده گرفته بود، بعد از شعرخوانی آقای علا رو به حضرت آقا گفت: «حالا نوبت یکی از شاعرانیست که شعرهایش به شما نمی رسد» و گفت آقای حداد عادل شعر بخواند. همه خندیدند.
چندتا از خانمها هم شعر خواندند. به نظرم بیش از همه حاضران جلسه، خود حضرت آقا به شعرها توجه میکردند. هرجا که به خاطر دور بودن شاعر و مشکل سیستم صوتی، درست نمیشنیدند از شاعر میخواستند تکرار کنند، اگر باز هم متوجه نمیشدند از آقای اسفندقه میپرسیدند که چه گفتند؟ حتی بعضی مصرعها را حفظ میکردند و بعد از اتمام شعر، آن را تکرار میکردند. اگر جایی نکتهای در مورد وزن و قالب و مضمون به نظرشان میرسید بیان میکردند و شاعرها را با احسنت و آفرین و تایید، دلگرم میکردند.
شعرخوانی آقای مهدی جهاندار در اواخر جلسه بود، وقتی معرفی کردند آقا گفتند «یک آقا مهدی دیگر هم هنوز نخوانده» و منظورشان آقای سیار بود. آقای جهاندار گفت: «خانمها کم خواندهاند و من نوبتم را به آنها میدهم.» بعد با اصرار آقای اسفندقه یک دوبیتی خواند. خانمش در بین خانمها نشسته بود. همان که قبل از نماز بلند شده بود و گفته بود من یک زنم … حالا به لطف همسرش فرصتی دست داد تا همان شعر را با صلابت بخواند. گفت: «شعرم یک بیت حذف شده داشت، حالا که همسرم نوبتشان را به من دادند می خوانم؛»
مصرع دوم آن بیت این بود: «من همسر مردادیام را دوست دارم.» همه خندیدند.
شعر درباره نقش مادری و خانهداری بود. آقا هم تحسین کردند و در صحبتهای پایانی به این شعر اشاره کردند.
بیشاز چهل نفر شعر خوانده بودند. آقای سیار که با اشاره آقا شعرخوانی کرد، ابتدای صحبتش گفت: «خیلی دلتنگ شما بودیم و از دور بوسه بر رخ مهتاب می زدیم.» بعد گفت: «من یک رباعی به این جلسه بدهکارم، چون در جلسه گذشته که قبل از کرونا بود من خواستم رباعیام را بخوانم؛ ولی فراموش کردم.» آقا بلافاصله فرمودند «یادتان هست من بعدش یک بیت خواندم؟» آقای سیار گفت: «غافل دادیم دل به دستت» آقا هم همراهی کردند و ادامه دادند «ما را یاد و تو را فراموش.» آنقدر این رابطه عاطفی بین آقای سیار و حضرت آقا محسوس بود که غبطه خوردم. میدانستم این فقط به خاطر قوت بیان شاعر نیست. با خودم گفتم بعضی ها چقدر زلالند که اینطور به چشم حضرت آقا میآیند. بعد فکر کردم در جلسات انجمن دیدار که آقای سیار برگزار میکند، بزرگ منشی و تواضع ایشان با وجود سواد بالایاش چقدر محسوس است. انگار نه انگار که جایگاه استادی دارد. بعد از خواندن آن رباعی فراموش شده، یک غزل بسیار قوی هم خواند که شاید بهترین شعر مجلس بود. خیلی هم مورد توجه آقا قرار گرفت.
دیگر اواخر جلسه بود. یک شاعر لبنانی شعری خواند در مدح امیرالمومنین، حضرت آقا تحسین کردند و بعد به زبان عربی قریب به این معنا را تذکر دادند که باید توجه بیشتری کنید و مضامین جدیدتری کشف کنید و در مدح ایشان بگویید. بعد هم آن شاعر با فارسی شیرین و همراه با لهجه گفت: «چشم بسیار متشکرم.» آقا با خنده گفتند «فارسی حرف زدن شما هم مثل عربی حرف زدن من است» و صدای خنده جمعیت بلند شد.
حضرت آقا یکی دونفر دیگر را هم اسم بردند که شعر بخوانند. به شاعر سلام فرمانده هم توجه ویژهای کردند و گفتند «اینطور پخش شدن شعر شما از نوع کارهای عادی نبود و اخلاص شما باعثش شد.»
بعد از شعرخوانی آقای مودب، آقای اسفندقه گفت: «تحقیقا شعرخوانی تمام شد.» آقا فرمودند «نه هنوز آقای اخلاقی نخوانده.» شعرخوانی ایشان حسن ختام جلسه بود.
بعد حضرت آقا صحبتهایشان را شروع کردند.
همان اول گفتند «دلمان برای این جلسه تنگ شده بود.» همهمه شاعران هم بلند شد که ما هم همینطور و ما بیشتر و...
صحبتهای آقا درمورد رشد شعر انقلاب و جهتگیری که باید داشته باشد، بود. اشارهای به برخی شعرهای خوانده شده هم کردند، از جمله شعر من یک زنم… بعد به شاعران همان جلسه هم اشاره کردند و تکلیفی بر دوششان گذاشتند که شعر را یک رسانه قوی بدانند و در راستای جهان بینیشان استفاده کنند.
حرفها مثل همیشه تر و تازه و روح بخش بود. آنقدر تازه که من که حالا کمی نزدیکتر و روی صندلی کنار دوستم نشسته بودم و همه حواسم را به صحبت آقا داده بودم تا کلمهای جا نیفتد، حس میکردم باز هم باید بارها و بارها این صحبتها را گوش دهم. بعد از اتمام صحبتها همه بلند شدند و علیرغم تذکرهای ابتدای جلسه مبنی بر نزدیک نشدن به آقا به خاطر منع پزشکان و احتمال کنسل شدن مجدد جلسات، به اعتبار همان ماسکی که دم گیت آخر به همه داده بودند، دور حضرت آقا را گرفتند. من هم نزدیکشان رفتم. برایم لحظاتی در سکوت و تماشا و اشتیاق گذشت. طرف صحبت آقا، مردها بودند. خانمها چندبار با صدای بلند گفتند «آقا به خانمها هم توجه کنید» و آقا رو کردند به سمت خانمها. برای من آنجا بودن دقیقا معنای توجه بود.
آقا آن جوانی را که قبل از نماز بلند شده بود و گفته بود تازه داماد است و انگشتر خواسته بود را خواستند و انگشترشان را به او دادند. بقیه هم هر یک سلام و التماس دعای کسانی را میرساندند و صحبت مختصری میکردند. چند لحظه بعد آقا در حلقه محافظان و همراهان خارج شدند.
با خودم گفتم آقا از نزدیک چقدر لاغر به نظر میرسند.
ولی ضعیف؟ اصلا
مظلوم؟ هرگز
وقتی در اثنای شعرخوانی با آرامش چای مینوشیدند، انگار هیچ دغدغهای در جهان ندارند.
وقتی هم که صحبت میکردند، طنین صدایشان این اطمینان را میبخشید که همه ایران میتوانند به این کوه تکیه کنند.
من جهانی تازه از معناهای پررنگتر و دقیقتر را در حضورشان حس میکردم و بعد از درون احساس کوچکی کردم. وقتی چنین روح بزرگ و با عظمتی در مقابلت ببینی که با همه مسئولیت سنگین و خطیری که دارد این چنین آرام و سرزنده و مهربان است، ناخودآگاه از ناآرامیهای گاه و بیگاه خود خجالت زده میشوی. حس اینکه تو چقدر از آنچه باید باشی دور هستی، سرتاپای وجودت را میگیرد و فقط دلخوش و دلگرم به دعایی که بر انگشترت خوانده شده میمانی تا شاید بعد از این جلسه تو هم کف دستی از این اقیانوس آرام همراه داشته باشی.
جلسه تا یازده شب طول کشید و بالاخره موقع برگشتن بود. غذایم را از جای دنجی که گذاشته بودم برداشتم و با دوستم برگشتیم. در راه، شاعران پر نشاط را مشغول خوش و بش میدیدم. برخی را هم مشغول کشیدن سیگار. اتوبوسهای منتظر، شاعران شهرستان را به هتل بردند و ما را به حوزه هنری.
با هماهنگی همسرم و با وجود تعدادی ماشین که حوزه برای رساندن شاعران، تدارک دیده بود، تاکسی اینترنتی گرفتم. ساعت نزدیک به دوازده شده بود و من آن موقع شب با یک کوله بار نور به خانه برگشته بودم.
ثبت ديدگاه