گفتگوی بین چند کتاب!
فرار از انباری
۲:۳۳ ب٫ظ ۲۹-۰۷-۱۳۹۵
راه راه: پرده ی اول
گفتگوی بین چند کتاب که مدتهاست در قفسه ی کتابی که در انباری منزلی قرار دارد، در حال خاک خوردن هستند:
رمان تخیلی : انگار نه انگار که چند ماهه داریم اینجا خاک می خوریم. من مطمئنم که ما رو جادو کردن.
کتاب شعر(علیرضا قزوه): از شب جادو عبورم دادی و دیدم نبود / جادویی از سِحر چشمان تو پُر اعجازتر
رمان عاشقانه : وای چقدر رمانتیک!
کتاب فلسفی: باید دید که پشت این بی توجهی به ما چه فلسفه و مغلطه ای وجود داره.
رمان پلیسی و رازآلود: اگر ارتفاع غباری که روی ما نشسته را در میزان رطوبت هوا ضرب کنیم، می شه حدس زد که حدودا ۹ ماهه که کسی به ما سرنزده. بنابراین نتیجه می گیریم که صاحبمون بارداره!
رمان تخیلی: شاید هم زامبی ها بهش حمله کردن.
کتاب اطلس آناتومی بدن: چقدر ترسناک! دریچه ی آئورتم دچار نارسایی شد!
رمان دفاع مقدس: بچه ها نترسید! هرکسی خواست به ما نگاه چپ بکنه، خودم تارومارش می کنم.
کتاب خاطرات حاج آقا: ای تندرو! دوران تار و مار کردن گذشته؛ باید با قاتل گفتگو کرد. یاد یه خاطره افتادم که …
رمان دفاع مقدس: یک کلام از پدر عروس!
کتاب خاطرات حاج آقا: بی ادب!
کتاب شعر(ایرج میرزا): کسی منو صدا زد؟
کتاب دینی: نخیر برادر! شما لطفا صحبت نکنید!
کتاب روشنفکری: ای ضد مردمها! تا به کی می خواهید که فکرها رو سرکوب کنید؟
رمان دفاع مقدس: آقای مردمی! تیراژت چندتاست شما؟!
کتاب روشنفکری: انقدر به تیراژت نناز. من رو آدم با کلاسا می خرن، برای همین ماندگارم.
کتاب داستان طنز: آره بنده خدا از بس تو ویترین مغازهها مونده ماندگار شده. خخخخخ…
کتاب آشپزی: فقط زیاد نمک نریز چون شور می شه!
کتاب روانشناسی: به نظر من ناهنجاری های محیطی باعث ایجاد یک کنش منفی بر روان صاحبمون شده که نهایتاً منتج به کتاب نخوانی او شده است.
کتاب ادبیات دوم راهنمایی: لطفاً زیر دیپلم صحبت کنید که ما هم بفهمیم!
کتاب روانشناسی: ببینید! ما باید از اینجا به صاحبمون انرژی مثبت بفرستیم تا بیاد سراغ ما.
کتاب آموزش زبان: ?how can we transfer positive energy
کتاب روشنفکری: وای چقدر باکلاس! بچه ها بیاید از این به بعد با هم خارجی حرف بزنیم.
کتاب تاریخی: من غربزده های زیادی در طول تاریخ به خود دیدهام. اما انصافاً تو چیز دیگری!
کتاب روانشناسی: بس کنید دیگه! برای این کار باید به خودمون فشار بیاریم و تمرکز کنیم.
کتاب اطلس آناتومی بدن: جسارتاً می شه من زیاد به خودم فشار نیارم؟
کتاب داستان کودکان: خجالت نکش عمو! منم هرچند شب یکبار جام رو خیس می کنم!
کتاب روانشناسی: اشکالی نداره ولی بقیه تمرکز کنن. یک.. دو ..سه
همه ی کتاب ها در حال تمرکز بودند که ناگهان در انباری باز شد و صاحب کتاب ها وارد شد و به سمت قفسه ی کتابها حرکت کرد.
کتاب روانشناسی: خودمم فکر نمی کردم انقدر زود جواب بده!
کتاب آموزش زبان: !please select me! Please! Please
رمان عاشقانه: تو رو به غم فراق بین من و خودت قسم می دم، در آغوشم بگیر و با خودت ببر!
کتاب دینی: خواهرم خودتو جمع کن، زشته!
کتاب اطلس آناتومی بدن: لطفاً من رو انتخاب کن. من توی این مدت، غدد لنفاویم ورم کردن، جزایر لانگرهانسم هم دیگه هورمون ترشح نمی کنن.
صاحب کتابها دست خود را دراز می کند و کتاب روشنفکری و کتاب خاطرات حاج آقا را برمی دارد و زیر لب می گوید: این ها به نظر خوب میان.
کتاب روشنفکری: خدا رو شکر که ما با عقلانیت از اینجا نجات پیدا کردیم. خداحافظ تندروها!
صاحب کتابها از انباری بیرون می رود و در را می بندد.
پرده ی دوم
کتاب خاطرات حاج آقا: انقدر وزنتو روی من نده! جلدم درد گرفت.
کتاب روشنفکری: به من چه ربطی داره. فشار داره از بالا اعمال می شه.
کتاب خاطرات حاج آقا: منو بگو که فکر می کردم الان ما رو با خودش می بره سد لتیان و بعد از یه دست جت اسکی لم می ده و می خونتمون!
کتاب روشنفکری: من هم فکر می کردم الان می خواد منو به دوستش هدیه بده و بهش بگه که “البته زیبایی شما قابل ستایشه ولی این هدیه برای اینه که من عاشق تفکرات شما شدم.” تف به این شانس!
کتاب خاطرات حاج آقا و روشنفکری در زیر پایه ی شکسته ی میز ناهارخوری قرار گرفته بودند تا از تکان خوردن میز جلوگیری کنند!
خییییلی خوب
آفرین