فقط تعداد پله ها یک مقدار آزار دهنده است
خاطرات هیجانانگیز یک صهیونیست
۹:۲۴ ب٫ظ ۲۸-۰۸-۱۴۰۳
امروز یٌمشنی(دوشنبه) بود. روز کسالت باری داشتم. به عادت هر روز، صبح که از خواب برخواستم، به توالت رفتم.
زمانی که داشتم دستانم را میشستم مجبور شدم به پناهگاه بروم. در پناهگاه دوباره به توالت رفتم. پس از آن، در هنگام خوردن صبحانه، یکبار به پناهگاه رفتم. رفتنی، موشه را دیدم. خیلی چاق و چله شده بود. هر بار در پیاده رو میبینمش، از بار قبل، چاقتر است. بس که مردم آشغال میریزند. موشه آرسن یکی از دوستان خوب من است که به شغل آشغالجمعکنی مشغول است، یعنی بود. موشه به دلیل چاقی، از در پناهگاه رد نشد و خب متأسفانه، بگذریم…
بعد از صبحانه، لباس پوشیدم که به محل کار بروم. محل کار من دو خیابان آن طرفتر است. در راه یک سر به پناهگاه رفته و پس از آن به مسیرم ادامه دادم. متأسفانه یکی از معضلات ما در حیفا، راهبندانهایی است که پس از برگشت از پناهگاه به وجود می آید. مردم همینطور در خیابانها ماشینشان را رها میکنند و میروند به پناهگاه. بعد که برمیگردی، باید منتظر بمانی تا صاحبان همهی ماشینها از پناهگاه برگردند تا راه باز شود. البته تعداد پناهگاهها زیاد است ولی وضعیت راهبندان خیابانها در شأن امت برگزیده نیست.
پلهها هم زیاد است. پریروز هورام که تقریباً ۶۸ سال دارد، آخرین نفر از پناهگاه آمد بیرون و تا استارت ماشینش را که جلوی ماشین من بود زد، دوباره آژیر به صدا درآمد و برگشتیم به پناهگاه. زندگی در این یک سال خیلی هیجان انگیز شده فقط تعداد پله ها یک مقدار آزاردهنده است.
ساعت ۱۰ صبح رسیدم به محل کار و تا کارتابل نامهها را باز کردم، یک سر به پناهگاه زدم. وقتی برگشتیم سرکار، رئیس از پیش نرفتن کارها گلایه داشت که صدای ملخک پهپاد انتحاری نگذاشت جملهاش کامل شود و دوباره رفتیم پناهگاه.
آنجا بود که خبر دادند هامان، پسر کوچک همسایه داشته با هواپیمای کنترلیاش بازی میکرده. دولت باید طرحی تصویب کند که فروش و استفاده از اسباب بازیهایی که صدای ادوات نظامی دشمن را میدهند ممنوع گردد.
هفته پیش مچ پای همکارم یوشع هنگام فرار به پناهگاه پیچ خورد. بعد از طی کردن ۷۸ پله و رسیدن به پناهگاه، فهمیدیم صدایی که به خاطر شنیدن آن، آژیر به صدا درآمد، صدای یکی از کودکان محل بود که داشت با دهان، فوتو فوتو فوتو فوتو صدای هلیکوپتر درمیآورد. قانونی هم باید برای صدا درآوردن کودکان با دهن وضع کنند.
وقتی از پناهگاه برگشتیم دیگر خیلی خسته شده بودم. تا آمدیم یک چای بریزیم بخوریم، رئیس آمد و یک سری فحش مذهبی داد مبنی بر این که ما چقدر از زیر کار در میرویم.
تا آمدیم جوابش را بدهیم زنگ ناهار را زدند و رئیس عصبانیتر شد. در هنگام ناهار، به رئیس توضیح دادیم که ما از زیر کار در نمی رویم و اساساً ربطی به کار ندارد. این روزها همه در حال فرار کردنند. ظرف غذا را که تحویل دادیم، دوباره صدای آژیر درآمد. موشک میزدی خون رئیس درنمیآمد. تا وضعیت، سفید شود وقت اداری تمام شد و برگشتیم خانه. تا شب پنج مرتبه دیگر به پناهگاه رفتیم که البته خدا را شکر، چون پناهگاه دقیقاً روبروی خانهی ماست، راه زیادی طی نمیکنیم.
فقط چون تعداد پلهها زیاد است، اگر کسی مثل موشه، در پلهها جلوی تو باشد، تا برسی پایین، باید برگردی.
البته دم حزب الله گرم. این روزها زمان حملاتش را طوری تنظیم میکند که مثلا ۴ ساعت مداوم وضعیت قرمز است و ما درون پناهگاه هستیم. مدام پایین و بالا رفتن اذیت میکند.
به نظرم دولت باید طرحی تصویب کند تا پناهگاه ها را گسترش بدهند و درون آنها سوپرمارکت و خوابگاه و کافه و رستوران هم بزنند.
البته خیلی نباید گسترش دهند. شایعه بود، پارسال یکی از پناهگاه ها را به قدری گسترش دادند که از آنور به تونلهای حماس رسید و دیگر نتوانستند به سطح زمین برگردند.
ثبت ديدگاه