تو دلِ تاریخ
در آرزوی بالاترین درجه

در ۲۳ خرداد ۱۳۲۳ در حالیکه دانش‌آموزان، امتحانات ثلث سوم (اگر نمی‌دانید ثلث سوم چیست به بزرگترتان، البته خیلی بزرگترتان مراجعه کنید تا با رسم شکل برای‌تان توضیح بدهد.) را پشت‌سر می‌گذاشتند و پس از آن کتاب‌های‌شان را جر و واجر و به ریزترین اجزای تشکیل‌دهنده‌اش تبدیل می‌کردند در روستای کبودگنبد از توابع مشهد با گفتن «اویَه… اویَه…» به دنیا آمد.
پدرش مشغول خدمت در ژاندارمری بود. به همین علت مانند دیگر خانواده‌های نظامی از شهری به شهری دیگر مهاجرت می‌کردند. او به محض اینکه به شهری می‌رسیدند به کوچه می‌رفت تا با بروبچ محل، دوست شود و خرپلیس بازی کنند؛ اما تا شروع به یارکشی می‌کردند و «من من تو تو کشیدم کی رو» تمام نشده بود مجبور می‌شد همراه با خانواده‌اش به شهر دیگری بروند. درنهایت در شهر گرگان ماندنی شدند و بالاخره توانست «من من تو تو کشیدم کی رو» را به پایان برساند.
در سال ۱۳۴۰ برای ادامه تحصیل به تهران آمد. از آنجایی که هنوز برج آزادی ساخته نشده بود تا با آن عکس یادگاری بیندازد به سر درس و مشق (به روایت بعضی‌ها مقش) رفت. او دو سال بعد دیپلمش را گرفت. آن هم دیپلم آن قدیم‌‌ها که اندازه دکترای الان ارزش نداشته باشد، دیگر در حد فوقش لیسانس که دارد. سپس دیپلمش را در دست گرفت (شاید هم داخل جیبش گذاشت.) و با خواندن «پسر کو ندارد نشان از پدر» به دانشکده افسری رفت. او پس از طی «بدو روهای» فراوان و «بشین پاشوهای» بسیار و شنیدن «خیلی خوب» از فرمانده پادگانش با گفتن «سپاس» در سال ۱۳۴۶ در رسته توپخانه با درجه ستوان دومی وارد ارتش شد. روزهای ابتدایی ورود به ارتش مشغول توضیح دادن به شاطر، قصاب، بقال، چقال و قس‌علی‌هذا بود تا به آنها بفهماند که جناب سرهنگ نیست و نمی‌تواند خلافی خودرو را صفر کند.
پس از سپری کردن دوره‌های تخصصی توپخانه و بدون اینکه نیازی به یاد گرفتن اصطلاحاتی از قبیل «دو تا به راست»، «دو تا بذار روش» و «چند تا نخود بفرست» داشته باشد در سال ۱۳۵۳ به مرکز توپخانه اصفهان منتقل شد. از آنجایی که هنوز «بلد» و «نشان» به عرصه ظهور و حضور و بروز نرسیده بودند، مجبور شد تا آدرس پادگان را بپرسد. وقتی در جواب شنید «شوما اشتباه اومدی. دَریِ پادگان این‌وری نیست که! بیبین باید عقب‌عقبکی بری آآآ… دور بیزنی از اووو وَر بری. حَجی جناب سرهنگ می‌خَی بات بیام؟» فقط خندید. بعدش با گفتن «من که هنوز سرهنگ نشدم» از مردی تشکر کرد و رفت.
در آن‌ سال‌ها که مردم اجازه فعالیت مذهبی را فقط در حد خواندن روزه و گرفتن نماز، ببخشید، خواندن نماز و گرفتن روزه و ته‌تهش خوردن قیمه‌‌پلوی نذری داشتن، مطالعات مذهبی‌اش را پی گرفت. نوشتن فقط جمله‌ی «در مورد برنامه‌های مذهبی بحمدالله پیش می‌رویم مخصوصاً در آن قسمت که می‌دانید.» در نامه‌‌ای به یکی از افسران مذهبی آنچنان حساسیت ضداطلاعات را برانگیخت که انگار انگشت داخل چشمشان کرده‌اند. از آن پس او را تحت مراقبت قرار دادند و هرجا که می‌رفت شخصی با روزنامه‌ای باز که دو سوراخ به اندازه چشم رویش بود تعقیبش می‌کرد. آنها پس از مراقبت‌های متوالی، او را «متعصب مذهبی» معرفی کردند و اسمش را در بدها نوشتن و مراقبت از وی را شدت بخشیدن. از همین روی دو نفر را مأمور تعقیب او با روزنامه کردند.
در اواخر حکومت پهلوی، به او اجازه نمی‌دادند تا سلاح در اختیارش قرار بگیرد و می‌گفتند «هر چی شد از ناخن‌گیرت استفاده کن!» سرانجام در ۱۹ بهمن دستگیر و زندانی شد. با پیروزی انقلاب در کنار دیگر انقلابیون از پادگان‌های اصفهان حفاظت می‌کردند.
با وقوع حوادث کردستان به آنجا رفت و با هماهنگی ارتش و سپاه، سنندج را آزاد کردند. او با لیاقت‌هایی که از خود نشان داده بود، با دو درجه تشویقی به درجه سرهنگی رسید و به فرماندهی عملیات غرب منصوب شد. هرچند کارشکنی‌های بنی‌صدر و خواسته‌های بی‌ادبانه‌اش سبب شد تا او که حاضر به تن دادن به آنها نبود با گفتن «جناب! ما از اوناش نیستیم»، درجه‌هایش را پس بدهد و برود. با برکناری بنی‌صدر و دود شدن سبیل‌هایش! مجدد به میادین بازگشت. سپس در سال ۱۳۶۰ فرمانده نیروی زمینی ارتش شد و با مشارکت سپاه، پیروزی‌های بزرگی برای ایران به ارمغان آوردند که جا دارد به همه آنها بگوییم «خداقوت دلاوران. شیر مادر و نان پدر حلالتان. سوسک بشود دشمنتان.»
سال ۶۵ بود که به پیشنهاد آیت‌الله خامنه‌ای به سمت «نمایندگی رهبری در شورای عالی دفاع» منصوب شد. یک‌سال بعد به درجه سرتیپی ارتقا یافت و از کنار کسانی که او را همچنان جناب سرهنگ خطاب می‌کردند با لبخندی بر لب و دستی بر سینه عبور می‌کرد.
در سال ۱۳۶۷ وقتی منافقین هجوم آوردند تا چند روزه تهران را بگیرند و ببرند و بخورند طراحی و فرماندهی او در عملیات مرصاد، شکست سنگینی بر آنها وارد کرد. منافقین که خار و خفیف شده‌بودند درحالیکه غلط کردن از همه اعضاء و جوارحشان می‌بارید و بخار از تنشان بلند می‌شد رفتند تا شکرشان را بخورند.
با پایان جنگ، سِمت‌های مختلفی را در ستاد کل نیروهای مسلح بر عهده گرفت. او درنهایت در ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ و فقط چند روز بعد از نایل آمدن به درجه سرلشکری، به دست منافقین ترور شد.
او که سرانجام به بهترین درجه‌ای که همیشه آرزویش را داشت رسیده‌بود، کسی نیست جز «علی صیادشیرازی». یادش گرامی و راهش پررهرو.

ثبت ديدگاه