من فقط مطلع بودم.
مردی که صلح را با صدای انفجار معنا کرد
۱۰:۰۴ ق٫ظ ۲۲-۰۸-۱۴۰۴
در روزگاری نهچندان دور، مردی با موهایی به رنگ طلای ۲/۵ عیار، که بیشتر شبیه کلاهگیس یک مجری تلویزیونی در طوفان مینمود، در رویای شبانهاش جایزه صلح نوبل در دست به دنبال گرفتن جایزه مرد شایسته سال بود. او بر صندلیای نشست که روزی «لینکلن» بر آن تکیه زده بود.
صبحها با لبخندی از جنس مونالیزا (اگر هنوز در لوور باشد) جهان را به صبحی با طعم باروت دعوت میکرد. لبخندی که اگر کمی بیشتر کش میآمد، احتمالاً باعث لغو یک توافق هستهای هم میشد.
روزی از روزها، در میان غوغای خبرها شنیده شد که این مرد از حملهای مطلع بوده شاید هم پچ پچی را یواشکی شنیده! درست مثل کسی که از بارش باران خبر دارد و چتر را به دیگران توصیه میکند اما خودش نه خیس میشود، نه مسئول بارش است فقط در نقش «کارشناس هواشناسی با ژست ژئوپلیتیک» ظاهر میشود.
او میگفت: «من صلح را برقرار کردم.» و از آن جایی که به طبیعت سبز علاقه داشت وسط کشورها پایگاه نظامی سبز میکرد.
صلح در قاموس او واژهایست منعطف. گاهی به شکل قراردادهایی با امضای درشت، گاهی به شکل پهپادهایی با صدای ریز درمیآید و گاه بر فلشکارتهایی نوشته میشود و بین وزرای امورخارجه تخس میشود.
او مردیست که اگر از حملهای مطلع باشد، آن حمله دیگر حمله نیست؛ بلکه «اطلاعی از جنس برقراری صلح» است.
مثل کسی که صدای شکستن شیشه را شنیده اما چون خودش فقط اطلاع داشته، نه چکش دستش بوده و نه شیشه مال خودش بوده، پس با خیال راحت میگوید: «من فقط ناظر بودم، نه شیشهشکن.»
و اگر صلحی برقرار کند، آن صلح دیگر صلح نیست؛ بلکه «آتشبس مشروط با حق وتوی یکطرفه» است.
در دوران او کبوترهای صلح با جلیقه ضدگلوله پرواز میکنند و شاخههای زیتون با GPS به مقصد میرسند.
او معتقد است که اگر صدای انفجار را با موسیقی ملی ترکیب کنیم، شاید مردم کمتر ناراحت شوند.
وقتی خبرنگاری پرسید: «آیا شما از حمله اسرائیل به ایران حمایت کردید؟» او لبخند زد، مثل کسی که از جواب مطمئن نیست، اما از تأثیر لبخندش مطمئن است.
و گفت: «من فقط مطلع بودم. مثل وقتی که میدانی کیک در فر است اما در را باز نمیکنی.»
در ذهن او صلح مثل یک برند تجاریست. قابل صادرات، قابل تحریم و گاهی قابل انفجار.
او صلح را دوست دارد بهشرطی که با پرچم خودش باشد و ترجیحاً با امضای طلایی روی جلد.
او میگوید: «اگر من رئیسجمهور بودم، این اتفاق نمیافتاد.» و جهان با نگاهی پر از خاطره، به روزهایی فکر میکرد که اتفاقها با او نهتنها میافتادند بلکه با مراسم افتتاحیه همراه بودند.
در آن روزها، هر حملهای با یک کنفرانس خبری آغاز میشد و هر تحریمی با یک لبخند و یک جملهی قصار: «این برای صلح است.»
در دوران او واژهها لباسهای تازهای میپوشند. تحریم شد «فشار هوشمند»، حمله شد «پیشگیری فعال» و صلح شد «بازتعریف منافع مشترک با ابزارهای قاطع».
او مردیست که اگر درختی را قطع کند، میگوید: «برای اینکه سایهاش را بهتر ببینیم.» اگر پلی را منفجر کند، میگوید: «برای اینکه راههای جدیدی بسازیم.» و اگر کشوری را تحریم کند، میگوید: «برای اینکه مردمش طعم آزادی را بچشند.»
در نهایت او همان کسیست که با اعتمادبهنفسِ یک مجری شوی خانوادگی میگوید:
– من بهترین روابط را با رهبران دنیا داشتم. (در حالی که نیمیشان در لیست تحریماند و نیم دیگر ترجیح دادند با یخچالشان حرف بزنند تا با او.)
– من صلح را به خاورمیانه آوردم. (در حالی که خاورمیانه هنوز دارد با آب قند و تنفس مصنوعی از شوک «معامله قرن» به زندگی برمیگردد.)
– من از جنگ بیزارم. (در حالی که بودجه نظامی کشورش چنان جهشی کرد که حتی تانکها هم از خوشحالی کف زدند.)
و حالا در میان گردوغبار خبرها او دوباره ظاهر شده. با همان لبخندِ ژکوند، همان موهای مقاوم در برابر باد و همان واژههایی که بیشتر به طلسم شبنشینی شبیهاند تا اطلاعرسانی. میگوید: «من فقط مطلع بودم.»
و جهان که دیگر به این واژهها مثل صدای زنگ درِ همسایه واکنش نشان میدهد، فقط آهی میکشد، به آسمان نگاه میکند و دنبال چتر میگردد چون طوفانِ بعدی احتمالاً هم با لبخند میآید، هم با مو، هم با واژه.
ثبت ديدگاه